عطار

 

 

بنام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
خداوندی که ذاتش بی‌زوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست
دو عالم قدرة بیچون اویست
درون جانها در گفت و گویست
ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا
جهانی از نور ذات او مزّین
صفات از ذات او پیوسته روشن
ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او
ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس
ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت
حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق
بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار
شده آتش طلب گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالش
ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریّا
ز لطفش آب هرجائی روانست
ز فضلش قوّت روح و روانست
ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
ازان در عزّ و تمکین اوفتاده
ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل
ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
ازان پیوسته او گوهر فشانست
نموده صنع خود در پارهٔ خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک
نهاده گنج معنی در درونش
بسوی ذات کرده رهنمونش
همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا
که بود آدم کمال قدرت او
بعالم یافته بد رفعت او
دوعالم را درو پیدا نموده
ازو این شور با غوغا نموده
تعالی الله یکی بی‌مثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند
توئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالی
هزاران قرن عقل پیر در تاخت
کمالت ذرّهٔ زین راه نشناخت
بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت
تو نوری در تمام آفرینش
بتو بینا حقیقت عین بینش
عجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده
همه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست
تو مغزی در درون جان جمله
ازان پیدائی و پنهان جمله
ازان مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی
ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اوّل و آخر در اینجا
جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه
نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی
ز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانه
یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداری
دوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله
مکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی
توئی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی
دو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گوئی دمادم سرِّ پنهان
حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از درد
زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم
زهی بینا ز تونور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیده
زهی از نور تو عالم منوّر
ز عکس ذات تو آدم مصوّر
زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب گار
تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانی
تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جانها به سوی تو نظاره
برافگن برقع و دیدار بنمای
بجزو و کل یکی رخسار بنمای
دل عشّاق پر خونست از تو
ازان از پرده بیرونست از تو
همه جویای تو تو نیز جویا
درون جملهٔ از عشق گویا
جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
از اوّل آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود ازتو صاحب درد
چو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی بخود سرّ دمادم
کرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائی
که داند سرّ تو چون هم تودانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی
گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود
گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت
گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید
گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه
ز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهائی خود یکسان بمانی
بهر کسوة که می‌خواهی برآئی
زهر نقشی که می‌خواهی نمائی
تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پرده‌ات پنهان حقیقت
چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم می‌دهی مان پاسخ خویش
تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک
تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
ازان در جزو و کل جاویدی ای جان
تو آن نوری که در ماهی وانجم
ز نورت ماه و انجم می‌شود گم
تو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و دارو
تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی
تو آن نوری که اعیان وجودی
ازان پیدا و پنهان وجودی
تو آن نوری که چون آئی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار
تو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائی
تو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانی
ز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا
چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار
فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک
بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید
گل از شوق تو خندان در بهارست
از آنش رنگهای بی‌شمارست
نهی بر فرق نرگس تاجی از زر
فشانی بر سر او زابر گوهر
بنفشه خرقه‌پوش خانقاهت
فگنده سر ببر از شوق راهت
چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
ازان افراخت سر سوی جهانت
ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد
همه از شوق تو حیران برآیند
به سوی خاک تو ریزان درآیند
هر آن وصفی که گویم بیش ازانی
یقین دانم که بی‌شک جانِ جانی
توئی چیزی دگر اینجا ندانم
بجز ذات ترا یکتا ندانم
همه جانا توئی چه نیست چه هست
ندیدم جز تو در کَونَین پیوست
ز تو بیدارم و از خویش غافل
مرا یا رب توانی کرد واصل
منم از درد عشقت زار و مجروح
توئی جانا حقیقت قوّة روح
منم حیران و سرگردان ذاتت
فرومانده به دریای صفاتت
منم در وصالت را طلب گار
درین دریا بماندستم گرفتار
درین دریا بماندم ناگهی من
ندارم جز بسوی تو رهی من
رهم بنمای تا درّ وصالت
بدست آرم ز دریای جلالت
توئی گوهر درون بحر بی‌شک
توئی در عشق لطف و قهر بی‌شک
همه از بود تست ای جوهر ذات
که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات
همه از عشقِ تو حیران و زارند
بجز تو در همه عالم ندارند
نهان و آشکارائی تودر دل
همه جائی و بی جائی تو در دل
دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد
نمود جمله ذرّات تو آمد
دل اینجا خانهٔ راز تو باشد
ازان در سوز و در ساز تو باشد
تو گنجی در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا
نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوائی ده بلطفت بی نوارا
گدای گنج عشق تست عطّار
تو بخشیدی مر او را گنج اسرار
تو می‌خواهد ز تو ای جان حقیقت
که در خویشش کنی پنهان حقیقت
تو می‌خواهد ز تو هر دم بزاری
سزد گر کار او اینجا برآری
تو می‌خواهد زتو در شادمانی
که سیر آمد دلش زین زندگانی
تو می‌خواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گوید بتو راز او دمادم
تو می‌خواهد ز تو تارخ نمائی
ورا از جان و دل پاسخ نمائی
تو می‌خواهد ز تو اینجا حقیقت
که بنمائی بدو پیدا حقیقت
تو می‌خواهد ز تو تا راز بیند
ترا در گنج جان او باز بیند
تو می‌خواهد ز تو در کوی دنیا
که بیند روی تو در سوی دنیا
تو می‌خواهد ز تو در کلّ اسرار
که بنمائی در انجامش تو دیدار
تو می‌خواهد ز تو ای ذات بیچون
که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون
چنان درمانده‌ام در حضرت تو
ندارم تابِ دید قربت تو
شب و روزم ز عشقت زار مانده
بگرد خویش چون پرگار مانده
طلب گار توام در جان و در دل
نباشم یک دم از یاد تو غافل
تو درجانی همیشه حاضر ای دوست
توئی مغز و منم اینجایگه پوست
دل عطّار پر خون شد درین راه
که تا شد از وصال دوست آگاه
کنون چون در یقینم راه دادی
مرا اینجا دلی آگاه دادی
بجز وصفت نخواهم کرد ای جان
که تا مانم به عشقت فرد ای جان
اگر کامم نخواهی داد اینجا
ز دست تو کنم فریاد اینجا
مرا هم دادهٔ امید فضلت
که بنمائی مرا در عشق وصلت
همان وصل تو می‌خواهم من از تو
که گردانم دل و جان روشن از تو
تو خورشیدی و من چون سایه باشم
در اینجا با تو من همسایه باشم
نه، آخر سایهٔ خود محو آری
چو نور جاودانی را تو داری
دلم خون گشت در دریای امّید
بماندم زار و ناپروای امید
بوصل خود دمی بخشایشم ده
ز دردم یک نفس آسایشم ده
تو امّید منی درگاه و بیگاه
کنون از کردَها استغفرالله
تو امّید منی در عین طاعت
مرا بخشا ز نور خود سعادت
تو امّید منی اندر قیامت
ندارم گرچه جز درد وندامت
تو امّید منی اندر صراطم
به فضل خویشتن بخشی نجاتم
تو امّید منی در پای میزان
بلطف خویش بخشی جرم و عصیان
چنان در دست نفسم بازمانده
چو گنجشکی بدست باز مانده
مرا این نفس سرکش خوار کردست
شب و روزم بغم افگار کردست
مرا زین سگ امانی ده درین راه
ز دید خویشتن گردانش آگاه
غم عشق تو خوردم هم تودانی
شب و روز اندرین دردم تودانی
ز درد عشق تو زار و زبونم
بمانده اندرین غرقابِ خونم
دوائی چاره کن زین درد ما را
ز لطف خود مگردان فرد ما را
در آن دم کین دمم از جان برآید
مرا آن لحظه دیدار تو باید
مرا دیدار خود آن لحظه بنمای
گره یکبارگیم از کار بگشای
بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم
درین سِر باش یا رب دستگیرم
چراغی پیش دارم آن زمان تو
که خواهی بُردم از روی جهان تو
تو می‌دانی که جز تو کس ندارم
بجز ذات تو ای جان بس ندارم
توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصودِ کلّی زین و آنم
الهی بر همه دانای رازی
بفضل خود ز جمله بی‌نیازی
الهی جز درت جائی نداریم
کجا تازیم چون پائی نداریم
الهی من کیم اینجا، گدائی
میان دوستانت آشنائی
الهی این گدا بس ناتوانست
بدرگاه تو مشتی استخوانست
الهی جان عطّارست حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان
دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی
فنای ما بقای تست آخر
توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر
تو باشی من نباشم جاودانی
نمانم من در آخر هم تو مانی



از عطار

طنزی از عبید زاکانی

طنزی از عبید زاکانی

 

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز


خواهی که شود بخت تو فرخنده و پیروز

خواهی که شود عید سعیدت همه نوروز


خواهی که شود طالع تو شمع شب افروز

خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز


رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

امروز به جز مسخره رندان نپسندند


علم و هنر و فضل بزرگان نپسندند

ادراک و کمالات به تهران نپسندند


جز مسخره در مجلس اعیان نپسندند

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز


خواهی که شوی با خبر از کار بزرگان

شکل تو کند جلوه در انظار بزرگان


چون موش زنی نقب(۱)به انبار بزرگان

خواهی که شوی محرم اسرار بزرگان


رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

نه درس به کار آید و نه علم ریاضی


نه قاعده مشق و نه مستقبل و ماضی

نه هندسه و رسم و مساحات اراضی


خواهی که شوی مجتهد و حاجی و قاضی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز


صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است

در مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است


خود را به حقیقت برسانی همه هیچ است

جز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است


رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

وافور بکش تا بودت ممکن و مقدور


از باده مکن غفلت از چرس(۲)مشو دور

بنشین به خرابات بزن بربط و تنبور


خواهی که شوی پیش خوانین همه مشهور

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز


در مجلس اعیان همه شب مست گذر کن

اول چو رسیدی دم در عرعر خرکن


پس گنجفه(۳)را از بغل خویش به درکن

از باده دماغ همه را تازه و ترکن


رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

 

هر چند که ریش تو سفید است و قدت خم


رندانه بزن چنگ بر آن طره خم خم

 

از دولت محمود شدی میر مفخم


ای ارفع و ای امجد و ای اکرم و افخم

 

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز


زنهار که از مجلس و اعضاش مزن دم

 

گر نان تو تلخ است زنانواش مزن دم


گر کفش گران است ز کفاش مزن دم

 

تا هست کباب بره از آش مزن دم


رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

 

خواهی تو اگر در همه جا راه دهندت


ترفیع مقام و لقب و جاه دهندت

زیبا صنمی خوبتر از ماه دهندت


خواهی که زرو سیم شبانگاه دهندت

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز


خواهی که شوی محرم آن بزمگه خاص

دوری مکن از مطرب و بازیگر و رقاص


اسباب ترقی شودت گنجفه و آس

خواهی که شوی زینت بزم همه اشخاص


رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

 

خواهی تو اگر راحت و آسوده بمانی


رخش طرب اندر همه ایران بدوانی

خود را به مقامات مشعشع برسانی


هم داد خود از کهتر و مهتر بستانی

 

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز…

شعر انتقادی از سعدی

نمونه شعر درقالب مثنوی از بوستان سعدی  :

 

شبی یاد دارم که چشمم نخفت                     شنیدم ک پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست                تو را گریه و سوز و زاری چراست؟

بگفت : ای هوادار مسکین من                  برفت انگبین جان شیرین من

چو شیرینی ازمن بدر می رود                 چو فرهادم آتش بسر می رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد               فرو می دویدش به رخسار زرد

مبین آتش مجلس افروزیم                             تپش بین و سیلاب دلسوزیم

که ای مدعی ، عشق کار تو نیست                    که نه صبر داری ، نه یارای ایست!

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت                       مرا بین که از پای تا سر بسوخت

تو بگریزی از پیش یک شعله خام                       من استاده ام تا بسوزم تما م

نرفته زشب همچنان بهره ای                            که ناگه بکشتش پیچهره ای

همی گفت و می رفت دودش بسر                              که : این است پایان عشق ای پسر!

اگر عاشقی خواهی آموختن                                 به کشتن فرج یابی از سوختن

نمونه شعر انتقادی

اظهار معجزه  پیغمبر علیه السلام به سخن آمدن سنگریزه

در دست ابو جهل و گواهی دادن برسالت آنحضرت

 

         سنگها اندر کف بو جهل بود                 گفت ای احمد بگو این چیست زود

 

          گر رسولی چیست در مشتم نهان؟            چون خبر داری ز راز آسمان؟

 

          گفت چون خواهی بگویم کان چهاست         یا بگویند آن که ما حقیم و راست

 

         گفت بو جهل آن دوم نادرتر است              گفت آری حق از این قادرتر است

 

          گفت شش پاره حجر در دست توست          بشنو از هر یک تو تسبیحی درست *

 

          از میان مشت او هر پاره سنگ                   در شهادت گفتن آمد بی درنگ

 

          لا إِلهَ گفت و إِلا اللَّهُ گفت                      گوهر احمد رسول اللَّه سفت

 

          چون شنید از سنگها بو جهل این                 زد ز خشم آن سنگها را بر زمین

 

          گفت نبود مثل تو ساحر دگر                     ساحران را سر توئی و تاج سر

 

       چون بدید آن معجزه بوجهل تفت                  گشت در خشم و بسوی خانه رفت *

 

       ره گرفت و رفت از پیش رسول                    اوفتاد اندر چَه، آن زشت جهول *

 

       معجزه او دید و شد بدبخت زفت                  سوی کفر و زندقه سر تیز رفت *

 

       خاک بر فرقش که بُد کور و لعین                چشم او ابلیس آمد خاک بین

 

       این سخن را نیست پایان ای عمو                   قصه آن پیر چنگی باز گو

 

       باز گرد و حال مطرب گوش دار                     ز آنکه عاجز گشت مطرب ز انتظار

طنز کارمند نمونه! (نمونه شعر انتقادی)

طنز کارمند نمونه!

 

دیشب به خواب دیدم ،گردیده ام نمونه//         دربین کارمندان اندر ادارۀ خود

تشویق می نمودند ،کف می زدند مرتب//        در آسمان بختم دیدم ستارۀ خود

 

آمد مدیرنزدیک ،با چهره ای گشاده//               در دست او دو سکّه با یک سوییچ پیکان
من را به پیش خود خواند ،از بهر اخذ آنها //         رفتم گرفتم هردو با دستهای لرزان

 

با حسرتی فراوان ،در من نظاره می شد//                  ازسوی هم قطاران حتی مدیر بنده
من غرق شادی و شور، اشک از دو دیده جاری//        از اینکه گشته بودم در این میان برنده

 

از شدّت مسّرت، از خواب خوش پریدم//      دیدم که ظهر نزدیک من توی رختخوابم
با سرعتی فراوان ،سوی اداره رفتم//               در طول راه بودم دائم به فکر خوابم

 

وارد شدم اداره ،دیدم به روی میزم//            بنهاده آبدارچی یک نامۀ از مدیرم
توبیخ نامه ای بود ،امضای او به زیرش//         خواندم چو نامه برخاست صد آه از ضمیرم

 

تاخیرها و غیبت ،شد موجب نکوهش//         رویای دیشب من گردید نقش بر آب
گفتم دوباره «جاوید» ، وارونه گشت خوابت//          مانند دفعۀ پیش خیری ندیدی از خواب

 

شکوه ی شاگرد( نمونه شعری انتقادی)

شکوه ی شاگرد

 

چنین می گفت شاگردی به مکتب

که این مکتب چه تاریکست یا رب

 

نباشد جز همان تاریک دیوار

همان لوح سیاه تیره و تار

 

همان درس و همان بحث مبین

همان تکلیف و آن جای معین

 

همیشه این کتاب و این قلمدان

همین دفتر که دو پیش است و دیوان

 

نشاید خواند این را زندگانی

کسالت باشد این نه شادمانی

 

معلم در جوابش این چنین گفت:

که باشد حال تو با حال من جفت

 

همین منبر مرا همواره در زیر

کنم هر صبحگه این درس تکریر

 

نباشد جز همان قیل و همان قال

همان تعلیم صرف و نحو اطفال

 

چه اطفالی که با این جمله تدریس

نمی دانند جز تزویر و تلبیس(اشاره به متقلبین در امتحانات)

 

چنان تنبل به وقت درس خواندن

که هم خود را کسل سازند و هم من

 

به شاگرد و معلم بار بسیار

به گردن هست و باید برد ناچار                           «از ایرج میرزا»

 

« از اسماعیل امینی شاعر و منتقد و طنزپرداز»

مفهوم و آرایه و تفسیر 7 غزل آغازین حافظ  

مفهوم و آرایه و تفسیر 7 غزل آغازین حافظ                  

وزن غزل: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن       /        بحر غزل: هَزَج مثمّن سالم

اَلا یا اَیُّها الساقی اَدِر کأساً وَ ناولها              که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

این غزل در واقع مُلَمَع است یک مصرع فارسی و یک مصرع عربی و مخاطب حافظ ساقی است و کأساً هم جام شراب است. (اَدِر) یعنی ادامه بده دور بزن، به دورانداز، بچرخان

الا : هـــان ، بدان و آگـــاه باش         شرح: الا یا ایها :اسلوب ندا با تأکید ،ادر :فعل امر از ریشه دور،کأس :کاسه یا پیاله ،ناول :فعل امر از ریشه نول باب مفاعله عطا کن.              نمود:به نظر رسید ،خود را نشان داد.

ترجمه مصراع اول : ساقيا پيمانه اي به گردش در آور و بر ما بپيماي

 

شرح بيت:   هان اي ساقي جامي به گردش درآور و آنرا [به من} بده ; زيرا عشق در آغاز آسان به نظر آمد اما بعد مشكلها روي نمود،اَدِر: فعل امر از مصدر ادارة به معني چرخاندن و به گردش در آوردن ،كأس : به معني جام ،ناوِل : فعل امر از مناوله به معني چيزي را به كسي دادن يا دراز كردن دست ،مقصود اينكه عشق در آغاز آسان به نظر مي آيد، اما رفته رفته مشكلات ظاهر مي شوند; پس ساقي شراب بده تا مرا در اين راه ياري دهد، اميرخسرو دهلوي متوفــــــي در 527 (مقارن سال تولد حافظ)، در بيت زير آن را آورده است :شراب لعل باشد قوت جانها، قوت دلها الا يا ايها الساقي ادر كأساً و ناولها

اَلا: حرف استفتاح که افادهِ تأکید و تنبیه به مخاطب (ساقی) را دارد.        یا: اِی، حرف ندا.            اَیُّ: منادای مفرد.                                 ها: هاء، حرف تنبیه، مضافٌ الیهِ اَیُّ.            السّاقی: سقّا، کسی که آب می آشاماند و در مجلس شراب: کسی که شراب می دهد و در اشعار حافظ بار کلمات یار، معشوق، جانان، همدم، حریف، محبوب را به عهده می گیرد و در اصطلاح عرفا به معنای معشوق ازلی است.
اَدِر: بگردان، به گردش درآور.                         کأس: کاسه، قدح، پیاله یی که از شراب پُر باشد.
ناوِلها: ناولیها، بیاشامان (کاسه و قدح را به ما بیاشامان)    که: حرف ربط تعلیل که برای صیغه امر در مصراع اول علّت را بیان می کند.
عشق: محبّت مفرط، بسیار دوست داشتن و در اصطلاح عرفان جمیع کمالات را گویند که در یک ذات باشد.
نمود: نمایش داد، به نظر آمد.      ساقي: در ادب عرفاني استعاره از دلبر -  كه : زيرا – نمود : به نظر آمد – افتاد : روي داد

آهای! ای ساقی! جام شراب را بِگردان و به من بیاشامان چرا که عشق، در ابتدا آسان جلوه کرد اما برای من مشکل هايی در پی داشت. هان اي ساقي جام را به گردش در آور و بده  زيرا عشق اول آسان به نظر آمد ولي مشكلات زيادي روي داد.

.بیت اول دارای آرایه ملمع است.واج آرایی آ،بین آسان ومشکل:آرایه تضاد، بین ساقی، ادر، کاس، مراعات نظیر.

به بوی نافه ای کآخر صبا زان طُرّه بگشاید         زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها

جعد : موي مجعد                 دل : سرچشـــمه جريـــان خون در بــدن است           صبا : بادي كه از جانب شمـــال شرقـــي وزد و بادي خنـــك و لطيف است ، ايـــن باد پيـــام آور معشوق است و بوي زلف يار را مـــي آورد                          طره : موي پيشاني                   نافه : كـيـسه كوچك مشـك است با گلوي گره خــورده

شرح :به :1- قسم به 2-به واسطه ی؛بو: 1-امید،آرزو 2 همان بو ،رایحه ؛نافه : مشک ماده ی خوش بویی که از ناف آهو سرزمین ختاء گرفته می شود؛ آخر :به کسر دوم یعنی سرانجام توجه داشته باشید در زبان محاوره به فتح دوم خوانده می شود که بهتر است در شعر به کسر خوانده شود چه معنی آخَر یعنی دیگر ؛طره :همان چیزی که اکنون کاکل می گویند؛تاب :1-پیچش ، خم یا توسعاً گره 2-تحمل و صبر 3-رنج ؛جعد :مجعد ،پیچشش مو؛خون در دل کسی افتادن :کنایه است از رنج فراوان کشیدن ضمناً اشاره ای هم به نحوه ی ایجاد مشگ در شکم آهو دارد که به اعتقاد قدما از خون دلش شکل می گیرد.در این بیت ایهام های فراوان در کنار هم معانی مختلفی ایجاد می کند.

معنی :قسم به بوی مشکی که سرانجام باد بهار ی(یا به آرزوی آنکه سرانجام باد بهاری) از آن زلف یار باز کند و همراه خود بیاورد از رنج (یا از پیچش زیرا موی پیچان مورد علاقه ی قدما بوده)موی مجعد مشکین بوی یار چه خونهایی که در دل نیفتاده است.

مصدر به معني اسم مفعول ،صنايع بديعي در اين بيت بسيار است و درهم بافته ، تشبيهات و صور خيال بر اساس اين زمينه فكري است كه مشك خون دل آهـوست ، و نافه كيسه كوچك گره بسته اي كه اين مشك در آن جا دارد، و وقتي سر اين كيسه را بگشايند عطر آن منتشر مي شود; پس زلف معشوق را كه هم گره دار است و هم مثـل مشك سياه و معطر به نافه تشبيه كرده ، مي گويد به اميد آنكه باد صبا گرهي از آن زلف بگشايد، تا عطري از آن براي ما بياورد، چقدر دل ها از انتظار خون شد، و اين معني مستتر است كه باد صبا به اين علت نمي تواند بوئي بياورد كه زلف محبوب در هم پيچيده و زير حجاب پوشيده است ،با توجه به اينكه زلف و گيسو در اصطلاح عرفا نماد ابهام اسرار خلقت است ، اشاره عرفاني بيت اينكه : به اميد آنكه رازي از اسرار خلقت بگشائيم ، بايد چه رنجها و رياضتها بكشيم

نافه: کیسه و غلاف غدّه ای که در زیر شکم نوعی از آهوان نَرِ ختن از ولایت خَتا موجود است و مادّه مترشّحه آن که نتیجه پاره یی تغییرات در ماهیت خون است معطّر بوده و به نام مشک موسوم است.
کاخِر: که آخِر: قید زمان، عاقبت و سرانجام.           صبا: نسیم ملایمی که در اوایل بهار و پاییز از جانب شمال شرقی می وزد.
طُرّه : کِنایتاً به موهایی که از ناحیه بالای پیشانی تا بالای ابرو در پیشانی شانه زده و در زیر ابرو به خط افقی به چینند، (پیش زلفی) گفته می شود. دسته موي تابيده در كنار پيشاني           تاب: چین و شکن، پیچش.                 جَعد: به هم پیچیده، موی تاب دار.
تابِ جَعدِ مشکین: در اصطلاح عرفا به راه پرپیچ و خمی که سالک در پیش رو دارد گفته می شود.

(2)در آرزوی بوییدن بوی خوشی که نسیم صبا در اثر گشودن زلف مشکین او پراکنده می سازد، چه خون دل خوردن هایی نصیب من شد!

.دربیت دوم بین بوی ونافه، تناسب هست.

 

بقیه را در ادامه ببینید

ادامه نوشته

« درخت بخشنده»

 

« درخت بخشنده»

 

روزگاری درختی بود ...
و


او عاشق یک پسر کوچک بود .


و هر روز آن پسر می آمد


و او برگهایش را جمع می کرد و از آنها


تاج می ساخت و نقش شاه جنگل را بازی می کرد .


او از تنه درخت بالا می رفت


از شاخه هایش تاب می خورد


و سیب ها را می خورد .


و با هم قایم باشک بازی می کردند .


زمانی که خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .


و پسر عاشق درخت بود .


خیلی زیاد .


و درخت خوشحال بود


اما زمان گذشت .


و پسر بزرگ شد .


و بیشتر وقتها درخت تنها بود


سپس یک روز پسر پیش درخت رفت


درخت گفت : بیا ، پسر ، بیا و از تنه ی من بالا برو


و از شاخه هایم تاب بخور و در سایه ام بازی کن و شاد باش .


پسر گفت : من بزرگتر از آنم که از درخت بالا روم و بازی کنم .


می خواهم چیزهایی بخرم و تفریح کنم .


کمی پول می خواهم .


تو می توانی کمی پول به من بدهی ؟


درخت گفت : افسوس اما من پولی ندارم تنها برگ و سیب دارم .


سیب هایم را بردار آنها را در شهر بفروش


در این صورت پولدار می شوی و خوشحال خواهی شد .


پسر از درخت بالا رفت و سیب ها را چید و با خود برد .


و درخت خوشحال بود .


اما پسر مدت زیادی بازنگشت ...


و درخت ناراحت بود .


سپس یک روز پسر برگشت درخت از خوشحالی تکان خورد


گفت بیا پسر ، از تنه ام بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور و شاد باش .


پسر گفت خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن از درخت وقت ندارم .


من می خواهم صاحب زن و بچه شوم .


بنا بر این احتیاج به خانه دارم .


آیا تو می توانی خانه ای به من بدهی ؟


درخت گفت :خانه ای ندارم . جنگل خانه ی من است ،


اما تو می توانی شاخه هایم را ببری و خانه بسازی .


در این صورت خوشحال خواهی شد .


بنابراین پسر شاخه ها را برید و انها را برد تا خانه اش را بسازد .


ودرخت خوشحال بود .


اما پسر مدت زیادی باز نگشت .


و زمانی که برگشت ،


درخت چنان خوشحال شد


که به سختی می توانست صحبت کند او زمزمه کرد : بیا ای پسر


بیا و بازی کن . !


پسر گفت :


برای بازی کردن خیلی پیر و خسته هستم .


قایقی می خواهم که مرا به دور دستها ببرد.


می توانی قایقی به من بدهی ؟


درخت گفت :


تنه ی مرا قطع کن و یک قایق بساز .


در این صورت می توانی قایق رانی کنی ...


و خوشحال باشی .


بنابراین پسر تنه ی درخت را قطع کرد .


و قایقی ساخت و مشغول قایق رانی شد .


و درخت خوشحال بود ...


اما نه در واقع .


بعد  از مدت زیادی پسر برگشت .


درخت گفت : متاسفم ، پسر اما دیگر چیزی برایم باقی نمانده که به تو بدهم -


سیب هایم تمام شده اند .


پسر گفت :


دندان هایم برای خوردن سیب مناسب نیستند.


درخت گفت :


شاخه هایم از بین رفته اند ،


نمی توانی از انها تاب بخوری


پسر گفت : برای تاب خوردن از شاخه ها خیلی پیر شده ام .


درخت گفت : تنه ام قطع شده است -


نمی توانی از ان بالا بروی .


پسر گفت برای بالا رفتن خیلی خسته ام .


درخت گفت متاسفم


ای کاش می توانستم چیزی به تو بدهم ...


اما چیزی برایم باقی نمانده من فقط یک کنده پیر هستم افسوس ...


پسر گفت اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم


فقط مکان ساکتی را می خواهم که بنشینم


و استراحت کنم .


خیلی خسته ام .


درخت گفت بسیار خوب ،


خودش را تا جایی که می توانست هموار کرد.


بسیار خوب ، یک کنده پیر برای نشستن


و استراحت کردن


مناسب است .


بیا ، پسر ، بنشین .


بنشین و استراحت کن .


و پسر همین کار را کرد.


و درخت خوشحال بود.  

شل سیلور استالین

 

درآمدی بر سبک دوره ی بازگشت

ادبیات فارسی چهارم دبیرستان/

درس17 (دوره ی بازگشت)

 

دوره ی بازگشت

درس17:

درآمدی بر سبک دوره ی بازگشت

در نیمه ی دوم قرن 12 در اصفهان و بعدها در سایر نقاط ایران،گروهی از شاگردان گرد هم آمده، ملول و سرخورده از سیر قهقرایی سبک هندی، به سبک های گذشته ی شعر فارسی بازگشت نمودند.

 

سیّدمحمّدعلی مشتاق

سیّدمحمّدعلی شعله

عاشق اصفهانی

میرزانصیر اصفهانی

سروش اصفهانی

هاتف اصفهانی

آذر بیگدلی

 

 

اینان به جای برداشتن گامی به جلو و ارائه ی سروده هایی منطبق با زبان و فرهنگ عصر خویش به تتبع سبک های کهن پرداختند.

 

 

 

پیش گامان سبک دوره ی بازگشت

ویژگی های سبک دوره ی بازگشت

 

                                                                                                                                    

 

                                                                         

 

 

 

 
   

 

 

 

 

 

عبدالّلطیف طسوجی

فرهاد میرزا معتمدالدّوله

رضاقلی خان هدایت

میرزا تقی خان سپهر

 

                                 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

1168-1127 ه.ق

 از شاعران قصیده پرداز و غزل ساز دوره ی بازگشت

طبیب اصفهانی                     قصایدش بیشتر در مدح و ستایش پیامبر اکرم(ص) و حضرت علی(ع) است

رباعیّات وی نیز گواه طبع لطیف اوست

                                   «بزم محبّت» از مشهورترین سروده هایش است.                            

                                                                                                    بیان عاطفی

شعر « بزم محبّت»       عوامل گسترش دهنده ی آن در میان خاصّ و عام               زبان                                                               

 موسیقی دل نشین

          

 

       
   
   

 

 

 
 

 عوامل ماندگاری و زیبایی آن در ادب فارسی

        

                                                        

 

ادامه نوشته

زﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺍﺳﺎﺗﻴﺪ ﺩﺍﻧﺸﻜﺪﻩ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ: دانشگاه تهران

زﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺍﺳﺎﺗﻴﺪ ﺩﺍﻧﺸﻜﺪﻩ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ: دانشگاه تهران



ﮔﺎﻫﻰ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ،


ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﻓﮑﺮﻫﺎﯾﺖ " ﻧﻘﻄﻪ " ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ


ﺗﻤﺎﻣﺸﺎﻥ ﮐﻨﯽ .


ﺑﯿﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺖ " ﮐﺎﻣﺎ " ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺗﺎﻣﻞ


ﺍﺩﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻨﯽ .


ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﻌﻀﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ "ﻋﻼﻣﺖ ﺗﻌﺠﺐ " ﻭ ﺁﺧﺮ ﺑﺮﺧﯽ


ﻋﺎﺩﺕ ﻫﺎﯾﺖ ﻧﯿﺰ ﻋﻼﻣﺖ " ﺳﻮﺍﻝ " ﺑﮕﺬﺍﺭ .


ﺗﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﻭﯾﺮﺍﯾﺶ ﻫﺴﺖ ... ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻭﺭﻕ


ﺑﺰﻥ ...


ﺣﺘﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﯾﺪﺕ ﺭﺍ ﺣﺬﻑ ﮐﻦ ... ﺍﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ


ﺭﻧﮓ ...
ﻫﺮﮔﺰ ﻫﯿﭻ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻧﮑﻦ !


ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺷﺎﺩﯼ ﻣﯿﺪﻫﺪ،


ﺭﻭﺯ ﺑﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ،


ﻭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺪﻫﺪ !...


ﻓﺼﻠﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻫﺮ ﺳﺎﻝ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ،


ﺍﻣﺎ ﻓﺼﻠﻬﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...


ﺗﻮﻟﺪ ... ﮐﻮﺩﮐﯽ ... ﺟﻮﺍﻧﯽ ... ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ...


ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺻﺒﻮﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻧﻪ


ﯾﮏ ﺿﻌﻒ !


ﺁﻧﭽﻪ ﻭﯾﺮﺍﻧﻤﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ،


ﺣﻮﺻﻠﻪ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ !...


ﺭﻭﺯﻫﺎﻳﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ