وفات فاطمه معصومه (س) تسلیت باد
کبوتران، سیاه پوش غمی بزرگ بر رواق حرم
مرثیه می خوانند و زائران، اشک ریز و ماتم زده،
رفتنت را به سوگ نشسته اند.
وفات فاطمه معصومه (س) تسلیت باد...

کبوتران، سیاه پوش غمی بزرگ بر رواق حرم
مرثیه می خوانند و زائران، اشک ریز و ماتم زده،
رفتنت را به سوگ نشسته اند.
وفات فاطمه معصومه (س) تسلیت باد...

آدینه - اثر بزرگ علوی
باران هنگامه کرده بود. باد چنگ مىانداخت و مىخواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صداى شیون زنى که زجر مىکشید، مىآمد. غرش باد آوازهاى خاموشى را افسار گسیخته کرده بود.
رشتههاى باران آسمان تیره را به زمین گلآلود مىدوخت. نهرها طغیان کرده و آبها از هر طرف جارى بود.
دو مأمور تفنگ به دست، گیله مرد را به فومن مىبردند. او پتوى خاکسترى رنگى به گردنش پیچیده و بستهاى که از پشتش آویزان بود، در دست داشت. بىاعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهدید کننده و تفنگ و مرگ، پاهاى لختش را به آب مىزد و قدمهاى آهسته و کوتاه برمىداشت. بازوى چپش آویزان بود، گویى سنگینى مى کرد. زیر چشمى به مأمورى که کنار او راه مىرفت و سرنیزهاى که به اندازهى یک کف دست از آرنج بازوى راست او فاصله داشت و از آن چکه چکه آب مىآمد، تماشا مىکرد. آستین نیم تنهاش کوتاه بود و آبى که از پتو جارى مىشد به آسانى در آن فرو مىرفت. گیلهمرد هر چند وقت یکبار پتو را رها مىکرد و دستمال بسته را به دست دیگرش مىداد و آب آستین را خالى مىکرد و دستى به صورتش مىکشید، مثل اینکه وضو گرفته و آخرین قطرات آب را از صورتش جمع مى کند. فقط وقتی سوى کمرنگ چراغ عابرى، صورت پهن استخوانى و چشمهاى سفید و درشت و بینی شکستهى او را روشن مىکرد، وحشتى که در چهرهى او نقش بسته بود نمودار مىشد.
مامور اولى به اسم محمد ولى وکیل باشى از زندانى دل پرى داشت. راحتش نمىگذاشت. حرفهاى نیشدار به او مىزد. فحشش مىداد و تمام صدماتى را که راه دراز و باران و تاریکی و سرماى پاییز به او مىرساند، از چشم گیلهمرد مىدید.
«ماجراجو، بیگانه پرست. تو دیگه مىخواستی چى کار کنى؟ شلوغ مىخواستى بکنى! خیال مىکنى مملکت صاحب نداره…»
«بیگانه پرست» و «ماجراجو» را محمد ولى از فرمانده یاد گرفته بود و فرمانده هم از رادیو و مطبوعات ملى آموخته بود.
متن کامل در ادامه مطلب
روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت ...

زندگینامه ی سهراب سپهری
سهراب سپهری در 15 مهر ماه 1307 در شهر کاشان به دنیا آمد. پدرش اسدالله سپهری کارمند اداره پست و تلگراف بود و هنگامی که سهراب نوجوان بود پدرش از دو پا فلج شد. با این حال به هنر و ادب علاقه ای وافر داشت. نقاشی می کرد، تار می ساخت و خط خوبی هم داشت.
سپهری در سال های نوجوانی پدرش را از دست داد و در یکی از شعرهای دوره جوانی از پدرش یاد کرده است (خیال پدر) یکسال بعد از مرگ او سروده است:
در عالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود
دستی کشیده بر سر رویم به لطف و مهر
یک سال می گذشت، پسر را ندیده بود
**
مادر سپهری فروغ ایران سپهری بود. او بعد از فوت شوهرش، سرپرستی سهراب را به عهده گرفت و سپهری او را بسیار دوست می داشت.
دوره کودکی سپهری در کاشان گذشت. سهراب دوره شش ساله ابتدایی را در دبستان خیام این شهر گذرانید.
سپهری دانش آموزی منظم و درس خوان بود و درس ادبیات را دوست داشت و به خوش نویسی علاقه مند بود.
سپهری در سال های کودکی شعر هم می گفت، یک روز که به علت بیماری در خانه مانده و به مدرسه نرفته بود با ذهن کودکانه اش نوشت:
ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان
نکردم هیچ یادی از دبستان
ز درد دل شب و روزم گرفتار
ندارم من دمی از درد آرام
در مهرماه 1319 سپهری به دوره دبیرستان قدم گذارد و در خرداد ماه 1326 آن را به پایان رساند.
سهراب از سال چهارم دبیرستان به دانش سرا رفت و در آذر ماه 1325 یعنی اندکی بیش از یک سال بعد از به پایان رساندن دوره دو ساله دانش سرای مقدماتی به استخدام اداره فرهنگ کاشان (اداره آموزش و پرورش) در آمد و تا شهریور 1327 در این اداره ماند.
در این هنگام در امتحانات ادبیات شرکت کرد و دیپلم کامل دوره دبیرستان را نیز گرفت.
متن کامل در ادامه مطلب

***
***
***
سه تار - اثر جلال آل احمد
يک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و يخه باز و بی هوا راه می آمد.از پله های مسجد شاه به عجله پايين آمد و از ميان بساط خرده ريز فروش ها و از لای مردمی که در ميان بساط گسترده ی آنان، دنبال چيزهايی که خودشان هم نمی دانستند، می گشتند، داشت به زحمت رد می شد.
سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست ديگر، سيم های آن را می پاييد که به دگمه ی لباس کسی يا به گوشه ی بار حمالی گير نکند و پاره نشود. عاقبت امروز توانسته بود به آرزوی خود برسد. ديگر احتياج نبود وقتی به مجلسی می خواهد برود، از ديگران تار بگيرد و به قيمت خون پدرشان کرايه بدهد و تازه بار منت شان را هم بکشد. موهايش آشفته بود و روی پيشانی اش می ريخت و جلوی چشم راستش را می گرفت.گونه هايش گود افتاده و قيافه اش زرد بود.ولی سر پا بند نبود و از وجد و شعف می دويد.اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت، وقتی سر وجد می آمد، می خواند و تار می زد و خوشبختی های نهفته و شادمانی های درونی خود را در همه نفوذ می داد. ولی حالا ميان مردمی که معلوم نبود به چه کاری در آن اطراف می لوليدند، جز اينکه بدود و خود را زودتر به جايی برساند چه
میتوانست بکند؟ از خوشحالی می دويد و به سه تاری فکر می کرد که اکنون مال خودش بود. فکر می کرد که ديگر وقتی سرحال آمد و زخمه را با قدرت و بی اختيار سيم های تار آشنا خواهد کرد، ته دلش از اين واهمه خواهد داشت که مبادا سيم ها پاره شود و صاحب تار، روز روشن او را از شب تار هم تارتر کند . از اين فکر راحت شده بود. فکر می کرد که از اين پس چنان هنرنمايی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از آن برخواهد آورد که خودش هم تابش را نياورد و بی اختيار به گریه بیافتد .
به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.

سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد
موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد
یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون
آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان
رو بخوره ، اونم بزحمت .استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه
بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست
اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاداینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد
پاسخ داد :” کاملا معمولی بود . ”
پیرهندو گفت : ” رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها
روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش
انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و
اندوه رو براحتی تحمل کنه .
بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .”
خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم
را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن

همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه، سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن
به مساجد و معابر، همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعهها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن
به خدا که هیچ کس را، ثمر آنقدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

نظامي
سبک مثنوی
مثنوی مولوی به سبک مثنوی های حکیم سنایی و شیخ عطار است که مطالب عرفانی را به صورت حکایات بیان می کند و در ضمن آیات و اخبار و امثال و از واقعات تاریخی استفاده می کند و بدین وسیله سخن را درخور فهم عمومی قرارمی دهد وصریحاٌ به پیروی از شیوه ی دو عارف پیش از خود اشاره می فرماید :
|
عطار روح بود و سنایی دو چشم او ما از پی سنایی و عطار آمدیم |
مولانا سبک و شیوه ی مخصوص به خود دارد و گاهی از اختصاصات سبک عراقی پیروی نموده، مانند غزل زیر که شبیه غزلیات سعدی ست :
|
بنمای رُخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست |
وزن مثنوی بسیار ساده و بیانش بی پیرایه است. علّت انتخاب این وزن آن است که بتواند به سهولت مقصود خود را بیان کند و توجّهی هم به صنایع بدیعی و زیبایی ظاهر و الفاظ ندارد که مانع وصول به مقصود نباشد و معنی فدای لفظ نگردد.
|
قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من حرف و صوت و گفت را برهم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم |
مثنوی مولانا از همان آغاز و اوان تألیف آن، در مجالس رقص وسماع خوانده می شد وحتّی در دوران حیات مولانا، طبقه ای به نام «مثنوی خوانان» پدید آمدند که مثنوی را با صوتی دلکش می خواندند، احمد افلاکی که خود، یکی از این مثنوی خوانان بود، به شماری از مثنوی خوانان معاصر مولانا و فرزندش سلطان ولد اشاراتی کرده است. (35)
ازین رو رفته رفته، مثنوی در ردیف های موسیقی سنّتی ایرانی، جایگاهی ویژه به خود اختصاص داد.
مثنوی کتابی تمثیلی ، تعلیمی و درسی در زمینه ی عرفان واصول تصوف و اخلاق و معارف و مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف، معروف شده است . به قول استاد جلال الدّین همایی درباره ی مثنوی چنین گفته اند:
«مولوی در مثنوی ، علم و عرفان وعشق را به هم آمیخته و از آمیزش آن ها معجونی خوشگوار ساخته که به مذاق و مزاج همه کس سازگار است . عالم و عارف و عاشق حتّی عامی درس نخوانده نیز هر کسی به قدر استعداد خود از آن کتاب فایده و لذّت می برند
|
ناطق کامل چو خوانباشی بود بر سر خوانش ز هر آشی بود تا نماند ، هیچ مهمان بی غذا هر کسی یابد غذای خود جدا |
به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
خدایا...
عظمتت را شاکریم..

برای دیدن ادامه ی عکس ها به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.
الهی به زیبایی سادگی !
به والایی اوج افتادگی !
رهایم مکن جز به بند غمت ،
اسیرم مکن جز به آزادگی !
مثنوی، سیر تکاملی عرفان
ابتدای دفترهای مثنوی، یعنی مجموع شش دفتر که کتاب شریف را تشکیل می دهد، هم از آن گونه ابتداهای استثنایی است که شاید در هیچ کتاب دیگری که دست نوشته بشر است. چنین نوآغازی دیده نشود.
شاعران معمولاً ابتدا از صفت خدا آغاز می کنند و سخن گفتن درباره ی نعمت های حضرت حق و پس از او نعت پیامبر (ص) و به دنبال او هدف از نوشتن کتاب و یا نظم کردن دیوان و به دنبال او مطالب دیگر، امّا در هیچ یک از شش دفتر مولوی چنین نظمی که خاص دیگران بوده دیده نمی شود. امّا این به آن معنا نیست که مولوی از یاد خدا غافل بود و یا برای پیامبر اکرم (ص) حرمتی نمی نهاد.
دفتر نخستین مثنوی که با همان شعر بسیار مشهور«نی نامه» آغاز می شود، مولانا فریاد می زند و گله و شکایت سر می دهد. راستی این همه فریاد و هی های مولانا برسر چیست!؟چه دردی در انسان دیده است که این گونه از عمق جانش فریاد بر می آورد؟ در کار او چنان جدیّتی دیده می شود که گویی«بی خودانه» دارد در کوچه های بلخ می دود وفریاد سر می دهد که«ای آدمیزادگان، چرا خفته اید! مگر نمی بینید که خانه و هستی تان دارد در آتش می سوزد! مگر نمی بینید که زندگی تان دارد در رنج و ادبار می گذرد و تباه می شود!؟ این چه خواب سنگینی است که شما را در خود فرو برده است!؟ مگر فریاد مرا نمی شنوید!؟ پس چرا بیدار نمی شوید!؟» 14
مولانا تمام توان خود را به کار گرفته است تا بلکه به طریقی ما را بیدار کند و به حرکت وادارد. گاهی فریاد می زند؛ گاهی التماس می کند؛ گاهی دعا می کند؛ گاهی اندرز می دهد؛ گاهی حتّی ناسزا می گوید تا شاید ما را از این خواب سنگین، از خواب مرگ بیدار کند و متوجّه ی وخامت مسئله ی خانمانسوز«نفس» گرداند. او درد انسان را – که دردی است عظیم- خیلی خوب تشخیص داده، و از شروع کارش آن را فریاد می زند:
|
بشنو از نی چون حکایت می کند وز جدایی ها شکایت می کند کز نیستان تا مرا ببریده اند ازنفیرم مرد و زن نالیده اند هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش |