حرفی از جنس زمان



من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
.....
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟ 

                                سهراب سپهری




-------------------------------------------------------





-------------------------------------------------------







-------------------------------------------------------




نیما

آسمان یکریز می بارد
روی بندرگاه.
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی " آیش" ها که " شاخک" خوشه اش را می دواند.
روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می خواند.
همچنین بر روی بالاخانه ی من (مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی)
 
خالی افتاده است اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهیست.
ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست
و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می آید از درد درون
خالی است.
 
و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر!
هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.
 
بچه ها، زنها،
مردها، آنها که در خانه بودند،

دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.  نیما یوشیج




ادامه نوشته


آخرین برگ سفرنامه ی باران این است 

 

                                                   که زمین چرکین است ..

        

                                                                                 شفیعی کدکنی



نامه امام حسین(ع) به مردم بصره


    نامه امام حسین(ع) به مردم بصره


   حسین بن على (ع) نامه ‏اى به سران قبایل و اشراف بصره مانند مالک بن مسمع بکرى، احنف بن قیس، یزید بن مسعود نهشلى، منذر بن جارود عبدى و مسعود بن عمر ازدى مرقوم داشت و آن را به وسیله یکى از یاران خود که نامش سلیمان و کنیه ‏اش ابا رزین بود براى مردم بصره فرستاد.متن نامه به این شرح بود:

  اما بعد، خداوند محمد ص را از میان بندگانش انتخاب فرمود و او را با اعطاى مقام نبوت گرامى داشت.سپس در حالى که وى وظیفه پیامبرى خویش را به نیکى انجام داد و بندگان خدا را از هدایت و راهنمایى بهره‏مند ساخت به سوى خویش فراخواند و ما خاندان، اولیا ، وارثان و جانشینان وى بوده و نسبت به مقام او از هر کس شایسته ‏تر بوده ‏ایم.
  اما عده‏اى بر ما سبقت گرفته و این حق را از ما گرفتند و ما نیز به خاطر دورى از فتنه و فساد و اختلاف میان مسلمانان و طلب عافیت و آرامش تن به رضا دادیم و سکوت کردیم. هر چند که خود مى ‏دانستیم که ما بر آنان که بر مسند حکومت تکیه زده ‏اند برترى داریم.

  اینک من پیک خود را همراه این نامه براى شما مى‏ فرستم و شما را به کتاب خدا و سنت رسول الله دعوت مى ‏کنم، زیرا که دیگر سنت پیامبر از میان رفته و جاى آن را بدعت گرفته است .چنانچه دعوت مرا بپذیرید و از من پیروى کنید شما را به راه رشد و هدایت راهبرى خواهم کرد.

  یزید بن مسعود که نامه امام (ع) را خواند از افراد قبایل بنى تمیم و بنى حنظله و بنى سعد دعوت کرد و همین که در اطراف او حاضر شدند آنان را مخاطب ساخته گفت:
 اى بنى تمیم، منزلت و موقعیت من نزد شما چگونه است؟
  پس همگى به وى گفتند، مبارک باد بر تو. سوگند به خداى که تو بالاترین یاور ما هستى و از لحاظ انسانیت و عزت از هر کس والاتر و از نظر شرافت و فخر بالاترین مقام را دارا مى ‏باشى و بر همه پیشى گرفته‏ اى.
  سپس گفت: من شما را فراخواندم تا درباره امرى با شما به مشورت پردازم و کمک و یارى شما را خواستار شوم. مردم در پاسخ او گفتند ما در مصالح و نصایح تو هرگز کوتاهى نخواهیم کرد و آنچه را که خود صلاح بدانیم تو را در جریان امر قرار خواهیم داد. از این رو هر چه خواهى بگو ما نیز گوش خواهیم کرد .

  یزید بن مسعود به سخن پرداخت و گفت: بدانید که معاویه از دنیا رفت و با مرگ او رشته جور و گناه گسیخته شد و پایه‏ هاى ظلم و ستم فرو ریخت و معاویه پیش از آنکه به هلاکت برسد براى پسرش بیعت گرفت. او چنان مى ‏پنداشت که با این کار بنیان خلافت محکم مى‏ گردد و هیهات از این اندیشه باطل که رشته آن بریده شد. و از این خیال هرگز طرفى نبست و با تمام سعى و تلاش خود در این راه جز سستى و خوارى نتیجه ‏اى نگرفت. اینک فرزندش یزید شراب خوار و فاسد ادعاى خلافت و امارت بر مسلمانان را داشته و بى آنکه مردم از وى راضى و خوشنود باشند حکومت را در اختیار خود گرفته است. در حالى که نه از حلم و بردبارى بهره ‏اى دارد و نه به زیور علم آراسته است و از تشخیص حق پیش پاى خود را نیز نمى ‏بیند.


     ادامه در ادامه مطلب

ادامه نوشته



   فردا و دیروزباهم دست به یکی کرده.دیروز با خاطراتش مرا فریب داد.فردا با وعده هایش مرا خواب کرد وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود...       آلبر کامو

مرگ انسانیت


از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد ...

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود ...

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است...

                                          فریدون مشیری




                           


کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ، ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ...

                                                                  شاملو

21 آبان ماه ، زادروز نیما یوشیج خالق افسانه را به همه ی ادب دوستان

 تبریک عرض می نمایم ..



بایزید بسطامی- میرفندرسکی

 

·        زندگینامه عارف عظیم،بایزید بسطامی(سلطان العارفین)

شیخ طیفور بن عیسا، ملقب به بایزید در اواسط قرن دوم هجری در بسطام (یکی از دهات شهر شاهرود) به دنیا آمد. مکتبی بود که استادش فرمود: « یا از پدر و مادرتان بخواهید که حق خود را بر شما حلال کنند و به خدمت خدا در آیید، یا از خدا بخواهید که حق خود را (جز واجب و حرام) حلال کند و به خدمت پدر و مادر درآیید»
طیفور به خانه رفت و این نکته را عرضه داشت. گفتند ما حق خود از تو برداشتیم، برو در پی حق تا از اولیاء او گردی. سی سال خدمت اولیاء نمود و زحمتها کشید. معروف است که بزرگترین استادش امام جعفر صادق(علیه السلام) بودند که پس از هفت سال فرمودند: « با یزید، برخیز و برو به تربیت خلق پرداز که تو اکنون کامل گشته ای!»
و نقل است که خود حضرت او را لقب «سلطان العارفین» اعطا نمود. برخی او را هم عصر حضرت ندانسته و معتقدند که او به طور باطنی و اویسی تحت تربیت حضرت قرار داشت، چنانچه اویس بدون حضور رسول الله تحت تربیت وی بود. عده ای عمر وی را 103 و عده ای 91 و عده ای هم 73 دانسته اند که در اصلش یقینی نیست. 
او شاگردان بسیاری را باده نوش معارف حق گردانید که از جمله ی ایشان جناب اباالحسن خرقانی بودند. البته او نیز به طور اویسی اباالحسن را تربیت نمود و فرمود: «او در مقامات از من بالا تر است!»

خاطرات و کرامات


حصول مقام فنا در سفر حج، توسط امام جواد(علیه السلام)

در یکی از سفرهایش به حج در راه به کودکی برخورد که عجیب سیمای اولیاء داشت. یک لحظه مردد شد که من اول سلامش کنم یا او؟ کودک فرمود: « ای بایزید، تو هنوز حق مخلوق را ندانی و در سلامشان مرددی! چطور می خواهی به دیدار خالق روی؟!» خجالت کشید و گفت: چه کنم؟ تو مرا بیاموز. فرمود: « برو و تا حق مخلوق بجای نیاوردی بازنگرد!» رفت و مدتها تلاش کرد و بازگشت، باز به آن کودک برخورد و فوراً سلام گفت. کودک فرمود: « حال که حق مخلوق دانستی، بگو که آیا خالق را می شناسی و حقش را به شایستگی به جای می آوری؟!» خجل شد و دوباره بازگشت و بسی تلاش نمود و بار سوم عازم شد و سلام کرد. کودک لبخند زد و فرمود: « حال که هم حق خالق دانی و هم مخلوق فلان مکان به دیدار من آی تا تو را آداب زیارت حق آموزم!!!»





ادامه نوشته