داستانهای کوتاه

                داستان های کوتاه ادبی         


  شادی، غم،غرور،عشق...

در جزیره ای زیبا تمام حواس،زندگی میکردند:شادی، غم،غرور،عشق...

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت،همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده و جزیره را ترک کردند.
اما عشق میخواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود،وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت،
عشق از ثروت که با قایق باشکوهی جزیره را ترک میکرد کمک خواست ثروت گفت:مقدار زیادی طلا داخل قایقم هست جایی برای تو نیست.پس عشق از غرور کمک خواست،غرور گفت:نمیتوانم تو را با خود ببرم،تمام بدنت خیس و کثیف
است و قایق مرا کثیف میکنی. غم همان نزدیکیها بود و عشق از او کمک خواست. غم با صدای غمگینی گفت: من خیلی غمگینم و احتیاج به تنهایی دارم. عشق اینبار به سراغ شادی رفت،ولی او آنقدر غرق شادی بود که حتی صدای او را هم نشنید. آب هر لحظه بالاتر میامد و عشق دیگر نامید شده بود،ناگهان صدایی سالخورده گفت:بیا من تو را با خود خواهم برد،عشق با خوشحالی سوار شد و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که حتی نام ناجی خود را نمیداند،بنابراین نزد علم رفت و از او پرسید:آن پیرمرد که بود؟ علم پاسخ داد:زمان.
عشق با تعجب گفت:زمان،اما او چرا به من کمک کرد؟ علم لبخندی زد و گفت؟زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است...

 

دلبسته ي کفشهایم بودم.

کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند


دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند

قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد . سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود




مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است. چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم


مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار

می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است

می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم

قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم



پارسايي از کنارم رد شد

عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت

مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست

اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است

و زيباترين خطر..... از دست دادن



تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور

جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي


رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم

اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟



پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود

که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و

پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام



هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم

تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت


حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست



   ادامه داستان ها در ادامه مطلب

ادامه نوشته

مراحل یک اقدام پژوهی

مراحل اقدام پژوهی

1- مشخص كردن موضوع وعنوان پژوهش

2- توصیف وضعیت موجودوتشخیص مسئله

3- گرد آوری اطلاعات (شواهد ا)

4- تجزیه وتحلیل وتفسیر داده ها

5- انتخاب راه جدید موقتی

6- اجرای طرح جدید موقتی

7- اجرای طرح جدید ونظارت بر آن

8- گرد آوری اطلاعات (شواهد2)

9- تجدید نظر ودادن گزارش نهایی یا اطلاع رسانی

مراحل 9 گانه فوق را می توان به سه مرحله عمده تقسیم كرد .

مرحله تشخیصی (مراحل 1تا5) ، اجرا (مرحله 6 )وارزیابی وعرضه (7تا9) .

 

با نگاهی دقیق تر به این فرآیند ابعاد اجرای آن روشن تر می گردد:

1-        مشخص كردن مسأله :در اين مرحله «موقعيت نامعين» مورد مطالعه بايد به طور آشكار بيان شود. براي اين منظور ، لازم است ويژگي هاي اين «موقعيت » تصوير و گستردگي آن توصيف گردد. سپس ، با مطالعه كافي درباره ي موضوع و مذاكره با معلمان مربوط، پژوهشگران . مشاوران ونيز افراد ديگر ، سوال هاي پژوهشي تدوين شود.

2-  گرد آوري اطلاعات : در اين مرحله براي اين كه جوانب مسأله به درستي مشخص شده و براي آن راه حل جديدي پيدا شود ، لازم است ضمن مذاكره با ساير همكاران ، با استفاده از روش هاي علمي نيز به جمع آوري اطلاعات اقدام گردد.

داشتن روحيه انعطاف پذيري و مشاركتي در اين مرحله ، مي تواند كمك بسيار مؤثري در مذاكره ي مطلوب با همكاران و پيش كسوتان باشد.

3-  انتخاب يك راه موقت و پيشنهادي يا تهيه طرح براي عمل : بر مبناي اطلاعات جمع آوري شده و مذاكره با همكاران و متخصصان ، سرانجام راه حل مناسبي براي اقدام انتخاب مي شود كه به صورت طرحي براي اجرا در عمل تهيه خواهدشد.

4-  تجربه كردن يا اجرا عمل انتخاب شده : در اين مرحله ،راه جديد به طور عملي اجرا مي شود و مورد تجربه و آزمايش قرار مي گيرد. چگونگي اجرا و آثار آن ، به دقت و به صورت منظم مطالعه خواهد شد . براي سنجش عمل در زمان اجرا مي توان با استفاده  از ابزار هاي زير اطلاعات لازم را جمع آوري  كرد.

الف- پرسشنامه

ب- يادداشت هاي روزانه معلم

پ- مصاحبه

ت- فرم هاي مشاهده

علاوه بر اين ابزار ها همكاران، متخصصان آگاه و اولياي دانش آموزان نيز مي توانند در زمان اجرا و تجربه كردن ، معلم را ياري كنند تا كار خود را مورد ارزيابي قرار دهد.

5-    تحليل داده و ارزيابي نتايج كه در اين مرحله ، تحليل داده ها با استفاده از روش كمي و كيفي انجام خواهد شد.

6-    برنامه ريزي و اقدام مجدد : اطلاعات حاصل از اجراي طرح مي تواند به برنامه ريزي و اقدام مجدد منجر شود. به اين صورت كه با توجه به نتايج به دست آمده راه حل يا طرح جديد  براي اقدام دوباره و انجام پژوهش  حين عمل ، در مورد آن تهيه مي شود .

شریفی

حکایتهای مدیریتی

  حکایتهای مدیریتی



«پرواز شاهين»


كليدواژه‌ها : خلاقيت ؛ نوآوري ؛ توانمندسازي ؛ بهسازي نيروي انساني ؛ استعداد ؛ نقطه قوت

متن حكايت

پادشاهي دو شاهين كوچك به عنوان هديه دريافت كرد. آنها را به مربي پرندگان دربار سپرد تا براي استفاده در مراسم شكار تربيت كند. يك ماه بعد، مربي نزد پادشاه آمد و گفت كه يكي از شاهين‌ها تربيت شده و آماده شكار است اما نمي‌داند چه اتفاقي براي آن يكي افتاده و از همان روز اول كه آن را روي شاخه‌اي قرار داده تكان نخورده است.

اين موضوع كنجكاوي پادشاه را برانگيخت و دستور داد تا پزشكان و مشاوران دربار، كاري كنند كه شاهين پرواز كند. اما هيچكدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام كنند كه هر كس بتواند شاهين را به پرواز درآورد پاداش خوبي از پادشاه دريافت خواهد كرد. صبح روز بعد پادشاه ديد كه شاهين دوم نيز با چالاكي تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهين را نزد او بياورند.

درباريان كشاورزي متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست كه شاهين را به پرواز درآورد. پادشاه پرسيد: «تو شاهين را به پرواز درآوردي؟ چگونه اين كار را كردي؟ شايد جادوگر هستي؟»

كشاورز كه ترسيده بود گفت: «سرورم، كار ساده‌اي بود، من فقط شاخه‌اي را كه شاهين روي آن نشسته بود بريدم. شاهين فهميد كه بال دارد و شروع به پرواز كرد.»

شرح حكايت

گاهي لازم است براي بالا رفتن، شاخه‌هاي زير پايمان را ببريم (البته شاخه‌هاي زير پاي خودمان، نه زير پاي ديگران!)

چقدر به شاخه‌هاي زير پايتان وابسته هستيد؟ آيا توانايي‌ها و استعدادهايتان را مي‌شناسيد؟ آيا ريسك مي‌كنيد؟

آيا كارمندان خود را مي‌شناسيد؟ آيا تلاش مي‌كنيد استعدادهاي آنان شكوفا شود؟ يا به خاطر ترس از پريدن و پرواز، آنان را به شاخه‌هايي از سازمان وابسته مي‌كنيد؟ آيا بهتر نيست كاركنانتان توانمند و چالاك باشند در عين حال جَلد سازمان؟

آيا نقاط قوت و استعدادهاي سازمان خود را مي‌دانيد؟ آيا به استقبال تهديدها مي‌رويد يا همواره به شكلي محافظه‌كارانه به حفظ وضع موجود مي‌انديشيد؟ در رويارويي با تهديدها و مشكلات است كه سازمان مي‌تواند استعدادها و توانايي‌هاي خود را بروز داده و توسعه دهد.


«خارپشت ها»


كليدواژه‌ها : كار تيمي ؛ تعارض ؛ مديريت تعارض ؛ اختلافات درون سازماني ؛ پذيرش ديدگاه هاي مخالف ؛ افزايش بهره وري

متن حكايت

زمستان بسيار سختي بود. آن قدر سرد بود كه برخي از حيوانات جنگل يخ زده بودند. برخي حيوانات كه گروهي زندگي مي كردند دور هم جمع شده بودند زيرا با اين روش مي توانستند بهتر خود را گرم كنند و خود را از مرگ حتمي نجات دهند. خارپشت ها هم خواستند از اين روش استفاده كنند اما با خارهايشان يكديگر را زخمي مي كردند. بايد تصميم مي گرفتند؛ يا خارهاي دوستان را تحمل كنند يا از سرما يخ بزنند.

خارپشت ها آموختند كه زخم هاي كوچك ناشي از همزيستي را بپذيرند چون گرماي وجود دوستانشان مهمتر بود و اين چنين بود كه توانستند زنده بمانند.


به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
ادامه نوشته

حکایتهای مدیریتی

پينه دوزان امسال جملگي به زيارت كعبه رفتند

متن حكايت

شاه عباس از وزير خود پرسيد: "امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟"

وزير گفت: "الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!!"

شاه عباس گفت: "نادان اگر اوضاع مالي مردم خوب بود كفاشان مي بايست به مكه مي رفتند نه پينه دوزان، چونكه مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آنرا پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم."

 

شرح حكايت

1- شاخص مناسب مي تواند در عين سادگي بيانگر وضعيت كل سازمان باشد.

2- در تحليل شاخص بايد جنبه هاي مختلف را بررسي نمود. گاهي بهبود ناگهاني يك شاخص بيانگر رشدهاي سرطاني و ناموزون سيستم است.


كلاه فروش و ميمون ها

نويسنده حكايت : ابتين

نويسنده شرح : مديران ايران

متن حكايت

روزي كلاه فروشي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت كند. كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد متوجه شد كه كلاه ها نيست. بالاي سرش را نگاه كرد. تعدادي ميمون را ديد كه كلاه ها را برداشته اند.

فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد كه كلاه خود را روي زمين پرت كند. اين كار را كرد و ديد ميمون ها هم كلاه ها را بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.

سال هاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت ولي ميمون ها اين كار را نكردند. يكي از ميمون ها از درخت پايين امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت: «فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري.»


  ادامه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

مراحل اقدام پژوهی

مراحل اقدام پژوهی

1- مشخص كردن موضوع وعنوان پژوهش

2- توصیف وضعیت موجودوتشخیص مسئله

3- گرد آوری اطلاعات (شواهد ا)

4- تجزیه وتحلیل وتفسیر داده ها

5- انتخاب راه جدید موقتی

6- اجرای طرح جدید موقتی

7- اجرای طرح جدید ونظارت بر آن

8- گرد آوری اطلاعات (شواهد2)

9- تجدید نظر ودادن گزارش نهایی یا اطلاع رسانی

مراحل 9 گانه فوق را می توان به سه مرحله عمده تقسیم كرد .

مرحله تشخیصی (مراحل 1تا5) ، اجرا (مرحله 6 )وارزیابی وعرضه (7تا9) .

 

با نگاهی دقیق تر به این فرآیند ابعاد اجرای آن روشن تر می گردد:

1-        مشخص كردن مسأله :در اين مرحله «موقعيت نامعين» مورد مطالعه بايد به طور آشكار بيان شود. براي اين منظور ، لازم است ويژگي هاي اين «موقعيت » تصوير و گستردگي آن توصيف گردد. سپس ، با مطالعه كافي درباره ي موضوع و مذاكره با معلمان مربوط، پژوهشگران . مشاوران ونيز افراد ديگر ، سوال هاي پژوهشي تدوين شود.

2-  گرد آوري اطلاعات : در اين مرحله براي اين كه جوانب مسأله به درستي مشخص شده و براي آن راه حل جديدي پيدا شود ، لازم است ضمن مذاكره با ساير همكاران ، با استفاده از روش هاي علمي نيز به جمع آوري اطلاعات اقدام گردد.

داشتن روحيه انعطاف پذيري و مشاركتي در اين مرحله ، مي تواند كمك بسيار مؤثري در مذاكره ي مطلوب با همكاران و پيش كسوتان باشد.

3-  انتخاب يك راه موقت و پيشنهادي يا تهيه طرح براي عمل : بر مبناي اطلاعات جمع آوري شده و مذاكره با همكاران و متخصصان ، سرانجام راه حل مناسبي براي اقدام انتخاب مي شود كه به صورت طرحي براي اجرا در عمل تهيه خواهدشد.

4-  تجربه كردن يا اجرا عمل انتخاب شده : در اين مرحله ،راه جديد به طور عملي اجرا مي شود و مورد تجربه و آزمايش قرار مي گيرد. چگونگي اجرا و آثار آن ، به دقت و به صورت منظم مطالعه خواهد شد . براي سنجش عمل در زمان اجرا مي توان با استفاده  از ابزار هاي زير اطلاعات لازم را جمع آوري  كرد.

الف- پرسشنامه

ب- يادداشت هاي روزانه معلم

پ- مصاحبه

ت- فرم هاي مشاهده

علاوه بر اين ابزار ها همكاران، متخصصان آگاه و اولياي دانش آموزان نيز مي توانند در زمان اجرا و تجربه كردن ، معلم را ياري كنند تا كار خود را مورد ارزيابي قرار دهد.

5-    تحليل داده و ارزيابي نتايج كه در اين مرحله ، تحليل داده ها با استفاده از روش كمي و كيفي انجام خواهد شد.

6-    برنامه ريزي و اقدام مجدد : اطلاعات حاصل از اجراي طرح مي تواند به برنامه ريزي و اقدام مجدد منجر شود. به اين صورت كه با توجه به نتايج به دست آمده راه حل يا طرح جديد  براي اقدام دوباره و انجام پژوهش  حين عمل ، در مورد آن تهيه مي شود .

 

داستانهای کوتاه ادبی

داستان های کوتاه ادبی

در جزیره ای زیبا تمام حواس،زندگی میکردند:شادی، غم،غرور،عشق...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت،همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده و جزیره را ترک کردند.
اما عشق میخواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود،وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت،
عشق از ثروت که با قایق باشکوهی جزیره را ترک میکرد کمک خواست ثروت گفت:مقدار زیادی طلا داخل قایقم هست جایی برای تو نیست.پس عشق از غرور کمک خواست،غرور گفت:نمیتوانم تو را با خود ببرم،تمام بدنت خیس و کثیف
است و قایق مرا کثیف میکنی. غم همان نزدیکیها بود و عشق از او کمک خواست. غم با صدای غمگینی گفت: من خیلی غمگینم و احتیاج به تنهایی دارم. عشق اینبار به سراغ شادی رفت،ولی او آنقدر غرق شادی بود که حتی صدای او را هم نشنید. آب هر لحظه بالاتر میامد و عشق دیگر نامید شده بود،ناگهان صدایی سالخورده گفت:بیا من تو را با خود خواهم برد،عشق با خوشحالی سوار شد و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که حتی نام ناجی خود را نمیداند،بنابراین نزد علم رفت و از او پرسید:آن پیرمرد که بود؟ علم پاسخ داد:زمان.
عشق با تعجب گفت:زمان،اما او چرا به من کمک کرد؟ علم لبخندی زد و گفت؟زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است...

 

 

 

دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند

دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند

قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد . سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود




مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است. چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم


مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار


==============================


می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است

می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم

قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم



پارسايي از کنارم رد شد

عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت

مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست

اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است

و زيباترين خطر..... از دست دادن



تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور

جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي


رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم

اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟



پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود

که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و

پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام



هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم

تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت


حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست

 

 

 

دعای سال نو

الهی، با خاطری خسته از اغیار، و به فضل تو امیدوار،
دست از غیر تو شسته و در انتظار رحمتت نشسته ام.

بدهی کریمی، ندهی حکیمی،
بخوانی شاکرم، برانی صابرم.

الهی احوالم چنان است که می دانی و اعمالم چنین است که می بینی
نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز

یا ارحم الرحمین
در این روزهای پایانی سال (/یا/ در سال نو) برای دوستانم که بهترین هستند، بهترین ها را مقرر فرما

Labels: Nice

 

بهلول و خرقه و نان جو و سرکه

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست. روزی به عادت معهود به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید پرسید بهلول چه می کنی؟
بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند.
هارون گفت :آیا می توانی از قیامت و صراط و سئوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول جواب داد: به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و "تابه" بر آن آتش نهند تا سرخ و خوب داغ شود.
هارون امر نمود تا آتشی افروختند و "تابه" بر آن آتش گذاردند تا داغ شد آن گاه بهلول گفت :ای هارون! من با پای پرهنه روی این "تابه" می ایستم و خودم را معرفی می نمایم و آن چه خورده ام و هر چه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمائی و خود را معرفی کنی و آن چه خورده و پوشیده ای ذکر نمایی.
هارون قبول کرد. آنگاه بهلول روی "تابه" داغ ایستاد و فوری گفت:
بهلول، خرقه و نان جو و سرکه .
بهلول فوری پایین آمد که ابدا پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض این که خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و پایین افتاد. پس بهلول گفت: ای هارون! سؤال و جواب قیامت به همین طریق است. آن ها که درویش بودند و از تجملات دنیایی بهره ندارند، آسوده بگذرند و آن ها که پای بند تجملات دنیا باشند، به مشکلات گرفتار آیند

 

داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اينکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
«شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!.

(۱۸۷۲)
لئو تولستوی

 

 

 

نژادپرستی (داستان کوتاه)

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد.

مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاه پوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانم! لطفاً آرام باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه."

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانم! همان طور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم."

قبل از این که زن سفید پوست چیزی بگوید، مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند این که یک مسافر، کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند است."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاه پوست کرد و گفت: "قربان! این به ای معنی است که شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.

Labels: Nice

 

 

 

فقر؛ گرسنگی نیست،
عریانی هم نیست،
فقر؛ همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند،
فقر؛ تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد می کند،
فقر؛ کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند،
فقر؛ پوست موزی است که از پنجره ی یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود،
فقر؛ همه جا سر می کشد،
فقر؛ شب را " بی غذا" سر کردن نیست،
فقر؛ روز را " بی اندیشه" سر کردن است

 

 

 

عاقبت چاپلوسی در دربار کریم خان زند

کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم، در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد.

یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت. او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد. شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید دستور داد او را به گوشه ای ببرند و آرام کنند و بعد که آرام شد به حضور بیاورند.

مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند. کریم خان قبل از آن که رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد.

آن مرد گفت: من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا این که روزی افتان و خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آن قدر گریه کردم که از فرط خستگی و ضعف،‌ بیهوش شده، به خواب عمیقی فرو رفتم. در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: "ابوالوکیل، پدر کریم خان هستم." آن گاه دستی به چشمان من کشید و گفت: "برخیز که تو را شفا دادم." از خواب که بیدار شدم،‌ خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد!
این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود.

مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بودکه مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال دژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته چوب بزنند!

هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: " مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد. من که مقام و مسند شاهی رسیدم
عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آن جا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!

مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد!

برگرفته از کتاب هزار دستان نوشته اسکندر دلدم

 

 

 

مرحوم آیت الله میرزا احمد مجتهدی، این روایت را نقل کردند: روزی فردی آمد خدمت امام معصوم و به ایشان عرض کرد: اگر روزی یکی از دوستان شما گناهی کند، عاقبتش چگونه خواهد بود؟ امام در پاسخ به وی فرمودند: خداوند به او یک بیماری عطا می نماید تا سختی های آن بیماری کفاره ی گناهانش شود. آن مرد دو مرتبه پرسید: اگر مریض نشد چه؟ امام مجدد فرمودند: خداوند به او همسایه ای بد می دهد تا او را اذیت نماید و این اذیت و آزار همسایه، کفاره ی گناهانش شود. آن مرد گفت: اگر همسایه ی بد نصیبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند به او دوست بدی می هد تا وی را اذیت نماید و آزار آن دوست بد، کفاره ی گناهان دوست ما باشد. آن مرد گفت: اگر دوست بد هم نصیبش نشد چه؟! امام فرمودند: خداوند همسر بدی به او می دهد تا آزار های آن همسر بد، کفاره ی گناهانش شود. آن مرد گفت: اگر همسر بد هم نصیبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند قبل از مرگ به او توفیق توبه عنایت می فرماید. باز هم آن مرد از روی عنادی که داشت گفت: و اگر نتوانست قبل از مرگ توبه کند چه؟ امام فرمودند: به کوری چشم تو! ما او را شفاعت خواهیم کرد.

 

 

 

داستان پیرزن و مناره کج مسجد

می گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.

پیرزنی از آنجا رد می شد، وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پیرزن می پرسید: مادر، درست شد؟!!

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند؟!

معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!

Labels: Nice

 

 

 

سه میهمان ناخوانده (داستان کوتاه)

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.
شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟ این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.

Labels: Nice

 

 

منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم

بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر مارا، سوی ما بازا
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی، یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را

بجو ما را
تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هرکس به جز با ما چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟ هیچ!
بگو با ما چه کم داری عزیزم؟ هیچ!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و جهان و نور و هستی را
برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو، چیزی چون تو را کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم، من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی
به رویت بنده ی من هیچ آوردم؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم، پروردگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا، با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم !
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای اما
کلام آشتی را تو نمی دانی؟
ببینم چشم های خیست آیا گفته ای دارند؟

بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من؟
بگو، جز من کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من

سهراب سپهری

Labels: Nice

 

 

امام رضا (ع) فرمود:
خداوند، پر حرفی و تلف کردن ثروت و اظهار نیاز کردن زیاد از همنوعان را دشمن می دارد.

امام رضا (ع) فرمود:
هر کس اندوه و مشکلى را از مومنى برطرف نماید، خداوند در روز قیامت انـدوه را از قلبش برطرف سازد.

امام رضا (ع) فرمود:
هر کس دوستی در راه رضای خدا برای خود به دست آورد، همانا قصری در بهشت برای خود تهیه کرده است.

امام رضا (ع) فرمود:
بیماری برای مؤمن، رحمت و موجب پاک شدن است و برای کافر، عذاب و لعنت است، و بیماری از مؤمن زائل نمی شود تا این که گناهی بر گردن او نماند.

امام رضا (ع) فرمود:
دین ندارد، کسی که ورع ندارد.
(ورع یعنی: انجام واجبات الهی و پرهیز از گناهان. ورع مرحله ی بالاتری از تقوا است.)

امام رضا (ع) فرمود:
اولین عملی که از انسان محاسبه و بررسی می شود نماز است، چنان چه صحیح و مقبول واقع شود بقیه ی اعمال و عبادات قبول می گردد، وگرنه مردود خواهند شد.

امام رضا (ع) فرمود:
باید هر یک از شما امر به معروف و نهی از منکر نمایید، وگرنه شرورترین افراد بر شما تسلط یافته و آن چه که خوبان شما، دعا و نفرین کنند مستجاب نخواهد شد.

امام رضا (ع) فرمود:
مؤمن کسی است که چون نیکی کند مسرور می شود و چون بدی کند، استغفار می کند.

امام رضا (ع) فرمود:
هر کس در مجلسی نشیند که امر ما در آن زنده می شود، در روزی که قلب ها می میرند، قلبش نخواهد مرد.

 

 

 

 

 

 


دلبسته ی کفشهایم بودم.
کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی ام بودند.
دلم نمی آمد دورشان بیندازم. هنوز همان ها را می پوشیدم.
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند.
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد.
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود.

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
و می گفتم: چقدر همه چیز دردناک است.
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم...
می نشستم و می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار.
می نشستم و می گفتم: خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمی رفتم.
قدم از قدم بر نمی داشتم... می گفتم و می گفتم...

پارسایی از کنارم رد شد.
عجب! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت.
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست،
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است،
و زیباترین خطر... از دست دادن.

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای...
برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.
جرات کن و کفش تازه به پا کن. شجاع باش و باور کن که بزرگ تر شده ای.

رو به پارسا کردم، پوزخندی زدم و گفتم:
اگر راست می گویی، پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد: من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود
پس هر بار، دانستم که قدری بزرگتر شده ام
هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت
حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست
وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست.

Labels: Nice

 

 

 

 

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

شعر زیبای زیر با نام «آمدی جانم به قربانت...» که توسط زنده یاد استاد غلامحسین بنان خواننده مشهور نیز به آواز درآمد از جمله شاهکارهای زیبای استاد شهریار می باشد که در بستر بیماری هنگام دیدن معشوقه اول خود که به همراه همسرش برای عیادت استاد به بیمارستان رفته بود سروده شده است:


آمدی جانم به قربانت...


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا؟

ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا؟

در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟

شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا؟


"زنده یاد استاد شهریار

 

 

 

در قبایل عرب همواره جنگ بوده، اما مکه «زمین حرام» بود و سه ماه رجب، ذی القعده، ذی الحجه و محرم «زمان حرام» یعنی که در آن جنگ حرام است. دو قبیله که با هم می جنگیدند، تا وارد ماه حرام می شدند، جنگ را موقتا تعطیل می کردند، اما برای آن که اعلام کنند که: در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست، ماه حرام رسیده است و چون بگذرد، جنگ ادامه خواهد یافت، سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله، پرچم سرخی بر می افراشتند تا دوستان، دشمنان و مردم همه بدانند که جنگ پایان نیافته است. آنها که به کربلا می روند، می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ، آرامش مرگ سایه افکنده است. اما می بینید که بر قبه آرامگاه حسین، پرچم سرخی در اهتزاز است. بگذار این «سالهای حرام» بگذرد!
( دکتر علی شریعتی )

Labels: Nice

 

 

 

 

 

 

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بدمزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چه طور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.

 

 

 

 

 

 

آورده اند که در مجلس شیخ ابوالحسن خرقانی (عارف قرن پنجم) سخن از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت:
شیخ گفت: کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست.
چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند.
یکی از آن دو پیوسته خدمت مادر می کرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود.
یک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود.
آوازی شنید که برادر تو را بیامرزیدند و تو را هم به او بخشیدند.
گفت: من سالها پرستش خدا کرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نیست که او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند!

ندا آمد:
آن چه تو کرده ای، خدا از آن بی نیاز است و آن چه برادرت می کند، مادر بدان محتاج...

Labels: Nice

 

 

 

 

 

همه شب نماز خواندن، همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آن قدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن
"شیخ بهایی"

Labels: Nice

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگینامه عارف بزرگ بایزید بسطامی

 

·        زندگینامه عارف عظیم،بایزید بسطامی(سلطان العارفین)

 

شیخ طیفور بن عیسا، ملقب به بایزید در اواسط قرن دوم هجری در بسطام (یکی از دهات شهر شاهرود) به دنیا آمد. مکتبی بود که استادش فرمود: « یا از پدر و مادرتان بخواهید که حق خود را بر شما حلال کنند و به خدمت خدا در آیید، یا از خدا بخواهید که حق خود را (جز واجب و حرام) حلال کند و به خدمت پدر و مادر درآیید»
طیفور به خانه رفت و این نکته را عرضه داشت. گفتند ما حق خود از تو برداشتیم، برو در پی حق تا از اولیاء او گردی. سی سال خدمت اولیاء نمود و زحمتها کشید. معروف است که بزرگترین استادش امام جعفر صادق(علیه السلام) بودند که پس از هفت سال فرمودند: « با یزید، برخیز و برو به تربیت خلق پرداز که تو اکنون کامل گشته ای!»
و نقل است که خود حضرت او را لقب «سلطان العارفین» اعطا نمود. برخی او را هم عصر حضرت ندانسته و معتقدند که او به طور باطنی و اویسی تحت تربیت حضرت قرار داشت، چنانچه اویس بدون حضور رسول الله تحت تربیت وی بود. عده ای عمر وی را 103 و عده ای 91 و عده ای هم 73 دانسته اند که در اصلش یقینی نیست. 
او شاگردان بسیاری را باده نوش معارف حق گردانید که از جمله ی ایشان جناب اباالحسن خرقانی بودند. البته او نیز به طور اویسی اباالحسن را تربیت نمود و فرمود: «او در مقامات از من بالا تر است!»

خاطرات و کرامات


حصول مقام فنا در سفر حج، توسط امام جواد(علیه السلام)

در یکی از سفرهایش به حج در راه به کودکی برخورد که عجیب سیمای اولیاء داشت. یک لحظه مردد شد که من اول سلامش کنم یا او؟ کودک فرمود: « ای بایزید، تو هنوز حق مخلوق را ندانی و در سلامشان مرددی! چطور می خواهی به دیدار خالق روی؟!» خجالت کشید و گفت: چه کنم؟ تو مرا بیاموز. فرمود: « برو و تا حق مخلوق بجای نیاوردی بازنگرد!» رفت و مدتها تلاش کرد و بازگشت، باز به آن کودک برخورد و فوراً سلام گفت. کودک فرمود: « حال که حق مخلوق دانستی، بگو که آیا خالق را می شناسی و حقش را به شایستگی به جای می آوری؟!» خجل شد و دوباره بازگشت و بسی تلاش نمود و بار سوم عازم شد و سلام کرد. کودک لبخند زد و فرمود: « حال که هم حق خالق دانی و هم مخلوق فلان مکان به دیدار من آی تا تو را آداب زیارت حق آموزم!!!» 

آن کودک کسی نبود جز محمدبن علی التقی، امام جواد (علیه السلام) !

خود بایزید فرموده است:  «اول بار در فکر دیدار خانه بودم و دوم بار در فکر دیدار خداوند خانه، سوم بار نه خانه دیدم و نه خداوند خانه! یعنی در حق گُم شدم و فانی در وی بودم . و دلیل بر سخن وی آن است شخصی به درب منزل بایزید رفت و در را کوفت و گفت بایزید را خواهم. با یزید گفت: « بیچاره بایزید، سی سال است که من به دنبال بایزید می گردم و او را نمی یابم!» 
درود بر این ده!
نقل است که روزی بایزید را از دهی بیرون کردند و گفتند: برو که تو مردی پلید هستی! فرمود: « خرم، دهی که بد آن منم!»
نان هدیه داده شده به بایزید
بزرگی قرصی نان برای ایشان فرستاد و نوشت: « این نان را به دست خود مخصوص شما پخته ام و گندمش را تماماً با آب زمزم آبیاری نمودم!» ایشان نان را پس فرستادند و در مقام تربیت آن مرد فرمودند: 
« باید می گفت که گندمش را از چه مالی کشته است، نه اینکه با چه آبی آبیاری نموده!»
لقاء حق!
مریدی تقاضای کشف معارف ربانی و لقاء حق را توسط بایزید نمود. بایزید که او را ناتوان دید فرمود:« برو به فلان غار و یکی از دوستانم در آنجا تورا می آموزد» به غار رفت و اژدهایی عظیم را دید و از هیبت آن وحشت زده خود را نجس کرده و کفش جا نهاد و گریخت. چون نزد استاد باز شد عذر خواست. بایزید فرمود:
« تو از هیبت مخلوقی کفش جا نهادی چطور خواهی که در هیبت خالق کشف نگاه داری؟!!!» 
نکته ای لطیف
روزی یکی از شاگردان بایزید او را گفت: آقا، پوستین خود را به من تبرک دهید تا شاید به برکت آن به مقام شما نزدیک گردم. فرمود: « پوستین که هیچ، اگر پوست بایزید را هم بر تن کنی به جایی نرسی تا عمل با یزید را انجام ندهی!» 
تربیت نفس
ایشان می فرمایند:« روزی نفسم را دستوری دادم و نافرمانی نمود. یک سال سیرابش نکردم!» 
و...
ذکر کرامات ایشان بیشمار است که در کتاب شریف «تذکره الاولیاء» فرید الدین عطار نیشابوری موجود است. 
فرمایشات
-اگر ولایت هردو سرا را به اقطاع به ما دهند و هشت در بهشت را از کلبه ی ما گشایند، به یک آه و سوز سحری ندهم!
-توبه از معصیت یکی است و از طاعت هزار!
-بهشت وبال توحیدیان است!
-یا آنگونه بنما که هستی، یا آن باش که می نمایی!
-چون به درگاه حق روم می گویم: چه می دهید؟ نه اینکه آنان بگویند: چه آورده ای؟ چرا که من گدایم و به درگاه کریمی رفته ام. کریم که به گدا نمی گوید: چه آورده ای؟ بلکه می گوید: چه می خواهی؟
و آخر اینکه مقبره شریف ایشان در ده بسطام شهر شاهرود واقع است .

 

·        زندگینامه عارف کامل، سید ابولقاسم میرفندرسکی

Top of Form

 میرزا ابوالقاسم فرزند میرزابیگ، فرزند امیر صدرالدین موسوی حسینی فندرسکی معروف به «میرفندرسکی»، عارف کامل و دانشمند عظیم و عالمی جامع در عصر صفوی  بودند که بزرگانی چون ملاصدرا از  خرمن او خوشه چین بودند!
پدران میرفندرسکی از بزرگان سادات استرآباد می باشند. آبادی «استرآباد» به دارالمومنین شهرت یافته است. خانواده نستوه میرفندرسکی، نسب شریفشان به امام موسی کاظم (ع) می رسد. 
جد او میرصدرالدین، در ناحیه فندرسک- از قرای استرآباد- در زمان شاه طهماسب صفوی دارای املاک بسیاری بود. صدرالدین در زمان فتنه گروه سیاه پوش در استرآباد، در برابر این گروه ایستاد و از آن جا بیرون نشد. وی در زمان شاه عباس کبیر (996ق) با لشکر به سوی خراسان و بسطام، آهنگ حمله کرد و سپس درگذشت؛ پس از آن فرزندش میرزابیگ فندرسک- پدر ابوالقاسم- به خدمت سلطان وقت- شاه عباس اول- درآمد و با خدمات شایسته ای که انجام داد، نزد سلطان، گرامی و عزیز گشت. 

زادگاه و محل تحصیل (م. 970 و 1050 ق/ 1563- 1640م)
ابوالقاسم در فندرسک، دهستانی از بخش رامیان در دوازده فرسنگی گرگان کنونی. از بخش های استرآباد در سال 970 ق, 1563 م. زاده شد. وی مقدمات علوم را در همان نواحی فراگرفت و برای ادامه تحصیل، به مازندران و قزوین و در نهایت به اصفهان سفر کرد. گفته اند: او به هند نیز برای تحصیل سفر کرده است. 
 فرزندان
از زندگی شخصی میرفندرسکی چیزی نقل نگردیده و روشن نیست دنباله و فرزندان او چه کسانی بوده اند؛ ولی از فرزندان او دو تن مشهور و معروفند: 
یکی، نوه ایشان به نام «میرزاابوطالب» پسر «میرزابیگ پسر ابوالقاسم» که همانند جدش یکی از علمای طراز اول و از مبارزترین شاگردان علامه مجلسی است. وی مردی فاضل و شاعری توانمند بود که دارای آثار فراوانی است. از جمله التکمله فی شرح التذکره شمس الدین محمد خفری که خود شرحی بر تذکره الهیه اثر خواجه نصیر الدین طوسی می باشد. 
دیگری، سید محمد فندرسکی است که در پایان سد سیزدهم و آغاز سده چهاردهم در تهران به سر می برد و صاحب طرائق الحقایق او را می شناخت و ایشان را ستوده و درگذشت وی را به سال 1313ق. در تهران نوشته است. 
درگذشت
گرچه درباره زادروز و درگذشت مرحوم میرفندرسکی وفاقی وجود ندارد، ولی در جای خاک سپاری او، همگان وفاق نظر دارند. 
میرفندرسکی در اصفهان در محلی که امروز به تخت فولاد و تکیه میر معروف و مشهور است، در مقبره بابا رکن الدین به خاک سپرده شده است. 
مزار او در فضای بازار قرار دارد. بر روی خاک او سنگ یک پارچه بزرگی نهاده اند که به جانب غربی آن، کتیبه ای به خط ثلث برجسته، «مورخ به سال 1050ق» نگاشته شده است. می گویند: شاه عباس برای آن که دزدان جنازه، نتوانند نقب بزنند و جسد آن سیدجلیل القدر را بربایند، پیرامون قبر را کنده و سرب داغ در آن ریخته است.

 سفر به هندوستان
محمد ماجد شریف، بر این باور است که میرفندرسکی بیشتر عمر خود را در سفرهای خارج از ایران و به خصوص در هندوستان گذراند. سخن ماجد شریف برگرفته از گزارشی است که اوحدی از میرفندرسکی در عرفات العاشقین آورده است. در نوشته اوحدی، آمده که او سفرهای مکرر به هند داشته است، نه آن که وی دایم در سفر بوده است. 
هم چنین گفته اند: ایشان به هر شهری که وارد می شد، پس از آن که مردم به بزرگی شان و بلندمرتبگی ایشان پی می بردند، آن آبادی را ترک می کرد. این جابه جایی، ممکن است در هند باشد، زیرا به هند و شهرهای آن سفر کرده است. 
او دلیل سفرهای گوناگون خود را به دوستان این گونه بیان می کند: 
کسب و مصرف در دو نحل باید؛ یعنی از محلی باید کسب کرد و در محل دیگری باید خرج کرد. 
و نیز از وی پرسیدند: دلیل مسافرت زیاد شما به هند چیست، در حالی که در یاران بسیار کرامت و احترام داشته اید؟ 
در پاسسخ گفته بود:

« دهلیز منزل رفیع الدین صدر نزد من طولانی تر، از مسافت کشور هند است. یعنی برای من گذشتن از تمامی خاک هند خیلی راحت تر است تا گذر از درگاه خانه های بزرگان علمای ایران. »

میرفندرسکی مدت هفت سال در یکی از خانقاه های هندوستان به سفر در آفاق و انفسی گذراند و این اعتکاف، او را به مرحله ای از پاکی نفس رسانید. آنچه مطرح است  چنین حکایت دارد که ایشان جهت دستگیری از سالکان و اهل طریقت و دلسوختگان واقعی توحید که در هندوستان بیشتر به چشم می خورند ، در آن دیار رحل اقامت انداختند. 

دو رکعت نماز جناب میر!

نقل است که روزی یکی از پدران روحانی کلیسایی به تمسخر به جناب میر عرض کرد: از نشانه های فضیلت مسیحیت بر اسلام، این بس که خداوند مکانهای عبادت و کلیساهای ما را سالم و محکم نگاه می دارد و چند صد سال سالم اند، ولی مساجد شما پس از مدتی نیاز به تعمیر می یابند!! جناب میر در پاسخ فرمودند:

«این بدین خاطر است که عبادت در دین تحریف شده ی شما محتوایی ندارد. عبادت در دین ما چنان سنگین است و چنان ثقلی دارد که بر محیط عبادت نیز موثر می گردد و این آثار اسماء جلال و جمال خداوندیست که سنگ و خشت تاب حمل آنها را ندارند! به من اجازه بده تا در کلیسای شما دو رکعت نماز بخوانم تا بفهمی اثر عبادت چیست؟!!!» و چنین شد و اجازه داد و جناب میر به همراه شاگردان وارد کلیسا شدند و ایشان مشغول نماز گشتند، با گفتند تکبیره الاحرام اوضاع دگرگون شد و حالتی خاص بر محیط و همگان حاکم شد، اندکی از نماز نمی گذشت که همگان به وضوح لرزیدن ستونهای کلیسا و آسیب دیدگی تدریجی دیوارها را می دیدند. پدر روحانی که وحشت کرده بود به شاگردان میر گفت: زود تر بگویید نمازش را تمام کند!!!

نماز که تمام شد جناب میر رو به پدر روحانی کردند و فرمودند:

« حال معنای عبادت و تجلی اسماء الله را دانستید؟!!!»

آری،

در نمازم خم ابروی تو بر یاد آمد             حالتی رفت که محراب به فریاد آمد!

رحمت عام

جناب میرفندرسکی را معمولاً این گونه می شناختند:

«کسی که از بام تا شام در مدرسه بوده و فقط راه مدرسه و حمام و مسجد را می دانسته و جز با اهل سلوک و فقهای عظام سخن نگفته است،  یا کسی که خود تا پاسی از شب را با شب گردان و اوباش باشد و ساعاتی از روزش را به خروس بازی و همهمه با آنها بگذارند؟!!!»

آری، ایشان نیز چون سایر عرفا مظهر رحمت عام خداوندی گشته اند و با طایفه ی خلافکاران هم حشر داشتند تا اگر نفس شایسته ای در بینشان یابند به اشارتی توحیدی، هدایتشان نمایند. چنانچه در مورد جناب ملاحسینقلی همدانی(رحمه الله علیه)، آیت الله میرزای قاضی (رحمه الله علیه) و سایرین نیز چنین مواردی نقل شده است و چه بسیار بودند از اوباشانی که به دست و اشاره ایشان از بزرگان گشتند که یکی از آنها «عبد فرّار» است.

در دفتر خاطرات حضرت آیت الله انصاری همدانی(رحمه الله علیه) خاطره ای از جناب میر فندرسکی به شرح زیر آورده شده است:

روزی یکی از دراویش و اهل تصوف معروف شهر اصفهان از میر اجازه می گیرد تا چند روزی را در منزل میر ملازم ایشان گردد. میر نیز می پذیرند. در منزل جناب میر از درویش می خواهند تا مقداری کشک را برایشان بسابند و درویش نیز با رویی گشاده می پذیرند. میر می فرمایند:« من سه درخواست از شما دارم که در حین کار از شما می طلبم.» درویش نیز پذیرفت. اندکی گذشت که درویش دید در زدند. مامورین حکومتی آمدند و گفتند که: والی و سلطان شهر فوت کرد و دربار کسی را شایسته تر و پاکتر و صادقتر از درویش در شهر نیافت. لذا از شما درویش خواهانیم که زمام حکومت را در دست گیرید تا مردم روی پاکی و صدق راببینند. درویش هم که فرصت را برای خدمت به خلق مناسب دید پذیرفت و از جناب میر عذر خواسته و به دربار رفت. اندکی گذشت و ردای حکومت برای درویش آوردند و از او خواستند تا به خزانه رود و جواهر مخصوص شاهی را که حاکم بدان شناخته گردد را بردارد. پذیرفت و به خزانه رفت و در حالی که جواهرات مبهوتش کرده بود جواهر شاهی را برداشت. مدتی بعد به درویش عرض شد: شاها، بیایید و با اسب مخصوص شکارتان به شکار روید. چنین کرد و بسیار لذت برد! چندی بعد گفتند: جناب شاه، نمی خواهید به حرم سرایتان سری زنید و کنیزی نیکو چهره را محرم خود گردانید و با او باشید؟! پذیرفت و به حرمسرا رفت و کنیزی بسیار زیبا را محرم خود نمود و با او بود! گذشت و روزی آمدند و گفتند: ای سلطان، عالم شهر، میرفندرسکی اجازه ی ورود خواهند و از شما سه درخواست دارند که می گوید شما وعده ی اجابت داده بودید! درویش با رویی باز میر را پذیرفت و میر شرفیاب شد. میر فرمود: « به یاد دارید که سه طلب از من را قول اجابت دادید؟» گفت : البته! میر فرمود:« اول اینکه جواهر شاهیتان را خواهم تا به من دهید!» درویش درماند و گفت: جناب میر، خود گویی جواهر شاهی، شاه بدین جواهر شناخته گردد و من نمی توانم چنین کنم! اما به خزینه برو و هرچه خواهی بردار! میر فرمود:« خیر من همان را می خواستم، در خواست دوم من این است که اسب شکار شاهیتان را به من دهید!» باز درویش واماند و گفت: آن هم از اسمش پیداست که مخصوص شاه است. اما به اصطبل برو و هر چه خواهی از اسبان بردار! میر فرمود:« خیر من همان را می خواستم، و اما خواسته ی سوم من: همسرت را طلاق بده تا پس از پایان عده اش به عقد من درآید!» درویش بیشتر از پیش لرزید و نپذیرفت و گفت: خیر، به حرمسرا برو و هرکه را خواهی محرم خود ساز! میر نپذیرفت و در همان حال با اشاره ای به درویش فرمود: « پس کشکت را بساب درویش!!!»

و درویش دید که همچنان در حال سابیدن کشک بوده و تمام این ماجراها در عالم مکاشفه روی داده و به تصرف و انشاء جناب میر بوده تا به او بفهماند که هنوز خیلی مانده که دعوی بندگی و اولیاء الله بودن نماید!!!!!!

و اما شعری عرفانی از جناب میر:  

چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان بااصل خود یکتاستی
این سخن را در نیابد هیچ فهم ظاهری
گر اوبونصراستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عرضی استی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دائم زنده و برپاستی
هر چه عارض باشد او را جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدو گویاستی
می توان گر ز خورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان وخود یکتاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه و بی همه مجموعه و یکتاستی
هفت ره بر فوق ما از آسمان فرموده حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
می توانی از ره ایشان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
ره نیابد بر دری از آسمان دنیاپرست
در نه بگشایند بروی گر چه درها واستی
هر که فانی شد به او یابد حیاتی جاودان
ور بخود افتاد کارش بی شک از موتاستی
زین سخن بگذر که این مهجور عالمست
راستی پیدا کن و این راه رو گر راستی
هر چه بیرون است از ذاتت نیابد سودمند
خویش را کن ساز اگر امروز و گر فرداستی
نیست حد و نشانی کردگار پاک را
نی برون از ما و نه بی ما و نه با ماستی
گفتن نیکو به نیکوئی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
عقل کشتی آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعال ی ساحل و عالم همه دریاستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما حشر است و نشر
هر عمل کامروز کرد او را جزا فرداستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکل است
نفس بنده عاشق و معشوق او مولاستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جزا و در عمل آزاد و بی همتاستی
گفت دانا نفس هم با جا و هم بی جا بود
گفت دانا نفس نه بی جا و نه با جاستی
این سخن ها گفته دانا هرکسی از وهم خویش
در نیابد گفته کاین گفته معماستی
هر یکی بر دیگری دارد دلیل از گفته
در میان بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
نفس را این آرزو در بند دارد در جهان
تا به بیند آرزویی بند اندر پاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است  
خواهشی را جو که بعد از وی نباشد خواستی

 

عید فطر،عید بندگی و عبادت مبارک

خدایا

 برمحمد و آلش رحمت فرست

و مرا در میان مردم به درجه ای ترفیع مده مگر آن که به همان اندازه پیش خویشم پست گردانی،

و عزتی آشکارا   برایم به وجود میاور مگر آن که به همان نسبت پیش نفس خویشم خوار سازی .

خدایا

گرفتار کبرم مساز و بربندگی خود رامم کن و عبادتم رابه سبب خودپسندی تباه مگردان،

و خیر را برای مردم به دستم روا کن و کار نیکم را به منت نهادن باطل مگردان و مرا از تفاخر نگاه دار.

خدایا

مرا تا آن گاه  که عمرم به جامه خدمت در راه طاعت تو باشد زنده بدار.

پس هر زمانی که بیم آن رود که عمرم چراگاه شیطان گردد؛

پیش از آن که شدت غضبت  به سوی من بشتابد یا خشمت برمن مستحکم گردد؛

مرا به سوی خود فراگیر.

امام سجاد (ع )

اعیاد شعبانیه بر همه عاشقان طریق نجات مبارک باد

اعیاد شعبانیه بر همه عاشقان طریق نجات مبارک باد

عبودیت تنها از برکت نام حسین علیه‏السلام زنده است. سالکان نیازمند نورند و حسین (ع)

مصباح هدایت است. چراغ روشنی که خداوند در طریق دشوار بندگی افروخته است تا

عاشقان در آن نظر کنند و جان خویش را از فروغ او بیافروزند. عاشقان غرقه‏ی

دریای عشقند و حسین علیه‏السلام کشتی نجات است. آن که در کشتی

نجات نشسته است، از موج‏های هایل دریای عاشقی بیم ندارد

و این است که:
 

 

«ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة».

ميلاد با سعادت

سومين امام معصوم ، حضرت اباعبدالله الحسين (ع) ، سرور آزدگان جهان

بزرگ پاسدار دين ، بزرگترين جانباز و سرافراز ترين آزاده حضرت ابوالفضل العباس (ع)

زينت عبادت كنندگان و سرور نيايشگران ، معصوم چهارم حضرت امام علي بن الحسين (ع)

بر مسليمن جهان مبارك باد .

 

اشعار بهاری

 

شعرهای شاعران معروف و قدیمی درباره نوروز و عید

شعر درباره نوروز از سعدی شیرازی:

برآمد باد صبح و بوی نوروز                  به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال          همایون بادت این روز و همه روز

 ******************

خیام نیشابوری:
بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است
بر طرف چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه بگویی خوش نیست
خوش باش ومگو ز دی که امروزخوش است

******************

شعر درباره نوروز از حافظ شیرازی:
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی           از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی     به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

******************

شعری از نظامی گنجوی درباره بهار
بهاری داری از وی بر خور امروز          که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو ، را نبوید ، آدمی زاد            چو هنگام خزان آید برد ، باد

******************

شعری زیبا درباره بهار از مولوی:
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی

 

******************

شعری از نظامی گنجوی درباره بهار
بهاری داری از وی بر خور امروز   ****   که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو ، را نبوید ، آدمی زاد   *****    چو هنگام خزان آید برد ، باد

******************

استاد شهریار:

ای وطن آمده بودم به سلام نوروز
مگرم کوکب اقبال تو تابد پیروز
آمدم در پی آن کوکب آفاق افروز
لیک از این غمکده رفتم همه درد و همه سوز
دگر ای مادر غمدیده بخون زیور کن
جشن نوروز بهل، شیون شهریور کن

******************

شعر از فریدون مشیری:
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ