داستانهای کوتاه
دعای سال نو
الهی، با خاطری خسته از اغیار، و به فضل تو امیدوار،
دست از غیر تو شسته و در انتظار رحمتت نشسته ام.
بدهی کریمی، ندهی حکیمی،
بخوانی شاکرم، برانی صابرم.
الهی احوالم چنان است که می دانی و اعمالم چنین است که می بینی
نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز
یا ارحم الرحمین
در این روزهای پایانی سال (/یا/ در سال نو) برای دوستانم که بهترین هستند، بهترین ها را مقرر فرما
بهلول و خرقه و نان جو و سرکه
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می
نشست. روزی به عادت معهود به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن
محل عبور می نمود چون به بهلول رسید پرسید بهلول چه می کنی؟
بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند.
هارون گفت :آیا می توانی از قیامت و صراط و سئوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول جواب داد: به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و "تابه" بر آن آتش نهند تا سرخ و خوب داغ شود.
هارون
امر نمود تا آتشی افروختند و "تابه" بر آن آتش گذاردند تا داغ شد آن گاه
بهلول گفت :ای هارون! من با پای پرهنه روی این "تابه" می ایستم و خودم را
معرفی می نمایم و آن چه خورده ام و هر چه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو
هم باید پای خود را مانند من برهنه نمائی و خود را معرفی کنی و آن چه خورده
و پوشیده ای ذکر نمایی.
هارون قبول کرد. آنگاه بهلول روی "تابه" داغ ایستاد و فوری گفت:
بهلول، خرقه و نان جو و سرکه .
بهلول
فوری پایین آمد که ابدا پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض این
که خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و پایین افتاد. پس بهلول
گفت: ای هارون! سؤال و جواب قیامت به همین طریق است. آن ها که درویش بودند
و از تجملات دنیایی بهره ندارند، آسوده بگذرند و آن ها که پای بند تجملات
دنیا باشند، به مشکلات گرفتار آیند
داستان مرد خوشبخت
پادشاهی پس از اينکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی
یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که
سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی
داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
«شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!.
لئو تولستوی
نژادپرستی
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلیش
رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز
را صدا کرد.
مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانم؟"
زن
سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد
سیاه پوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"
مهماندار
گفت: "خانم! لطفاً آرام باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من
دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه."
مهماندار
رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانم! همان طور که گفتم تمامی صندلی ها
در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد
که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت
درجه یک داریم."
قبل از این که زن سفید پوست چیزی
بگوید، مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت
هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند،
با این حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند این که یک مسافر، کنار
یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند است."
و سپس
مهماندار رو به مرد سیاه پوست کرد و گفت: "قربان! این به ای معنی است که
شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو
نموده ایم تشریف بیاورید..."
تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.
فقر؛ گرسنگی نیست،
عریانی هم نیست،
فقر؛ همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند،
فقر؛ تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد می کند،
فقر؛ کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند،
فقر؛ پوست موزی است که از پنجره ی یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود،
فقر؛ همه جا سر می کشد،
فقر؛ شب را " بی غذا" سر کردن نیست،
فقر؛ روز را " بی اندیشه" سر کردن است
عاقبت چاپلوسی در دربار کریم خان زند
کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای
دادخواهی ستمدیدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم، در ارک شاهی می نشست و به
امور مردم رسیدگی می کرد.
یک روز مردک حقه باز و
چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد شروع به های و های
گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت. او طوری گریه می کرد که هق و
هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد. شاه که خود را وکیل الرعایا می
نامید دستور داد او را به گوشه ای ببرند و آرام کنند و بعد که آرام شد به
حضور بیاورند.
مردک حقه باز را بردند و آرام
کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند. کریم خان قبل از آن
که رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد
و آنگاه از خواسته اش جویا شد.
آن مرد گفت: من
از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت
بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا این که روزی افتان و خیزان
و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و
برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار
متبرک آن قدر گریه کردم که از فرط خستگی و ضعف، بیهوش شده، به خواب عمیقی
فرو رفتم. در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ
من آمد و گفت: "ابوالوکیل، پدر کریم خان هستم." آن گاه دستی به چشمان من
کشید و گفت: "برخیز که تو را شفا دادم." از خواب که بیدار شدم، خود را
بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد!
این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود.
مردک
حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان
را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بودکه مشاهده کرد کریم
خان برافروخته شده، دنبال دژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم
خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان
قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را
کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم
رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت ولی دستور داد مرد
متملق را به فلک بسته چوب بزنند!
هنگامی که
نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: "
مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می
کرد. من که مقام و مسند شاهی رسیدم
عده ای متملق برای خوشایند
من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آن جا
را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد
مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند
دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر
فروغ بگیری!
مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد!
برگرفته از کتاب هزار دستان نوشته اسکندر دلدم
داستان پیرزن و مناره کج مسجد
می گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.
پیرزنی از آنجا رد می شد، وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها
خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر
بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن می پرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند؟!
معمار
گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و
شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات
منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!
سه میهمان ناخوانده
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن
پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت:
اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و
اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه
انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.
شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
دختر
خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و
پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن
با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده
بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او
برود، ما هم با او می رویم.
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر مارا، سوی ما بازا
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی، یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را
تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هرکس به جز با ما چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟ هیچ!
بگو با ما چه کم داری عزیزم؟ هیچ!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و جهان و نور و هستی را
برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو، چیزی چون تو را کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم، من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی
به رویت بنده ی من هیچ آوردم؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم، پروردگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا، با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم !
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای اما
کلام آشتی را تو نمی دانی؟
ببینم چشم های خیست آیا گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من؟
بگو، جز من کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من
سهراب سپهری
همه شب نماز خواندن، همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آن قدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن
شیخ بهایی