·        زندگینامه عارف عظیم،بایزید بسطامی(سلطان العارفین)


شیخ طیفور بن عیسا، ملقب به بایزید در اواسط قرن دوم هجری در بسطام (یکی از دهات شهر شاهرود) به دنیا آمد. مکتبی بود که استادش فرمود: « یا از پدر و مادرتان بخواهید که حق خود را بر شما حلال کنند و به خدمت خدا در آیید، یا از خدا بخواهید که حق خود را (جز واجب و حرام) حلال کند و به خدمت پدر و مادر درآیید»
طیفور به خانه رفت و این نکته را عرضه داشت. گفتند ما حق خود از تو برداشتیم، برو در پی حق تا از اولیاء او گردی. سی سال خدمت اولیاء نمود و زحمتها کشید. معروف است که بزرگترین استادش امام جعفر صادق(علیه السلام) بودند که پس از هفت سال فرمودند: « با یزید، برخیز و برو به تربیت خلق پرداز که تو اکنون کامل گشته ای!»
و نقل است که خود حضرت او را لقب «سلطان العارفین» اعطا نمود. برخی او را هم عصر حضرت ندانسته و معتقدند که او به طور باطنی و اویسی تحت تربیت حضرت قرار داشت، چنانچه اویس بدون حضور رسول الله تحت تربیت وی بود. عده ای عمر وی را 103 و عده ای 91 و عده ای هم 73 دانسته اند که در اصلش یقینی نیست. 
او شاگردان بسیاری را باده نوش معارف حق گردانید که از جمله ی ایشان جناب اباالحسن خرقانی بودند. البته او نیز به طور اویسی اباالحسن را تربیت نمود و فرمود: «او در مقامات از من بالا تر است!»

خاطرات و کرامات


حصول مقام فنا در سفر حج، توسط امام جواد(علیه السلام)

در یکی از سفرهایش به حج در راه به کودکی برخورد که عجیب سیمای اولیاء داشت. یک لحظه مردد شد که من اول سلامش کنم یا او؟ کودک فرمود: « ای بایزید، تو هنوز حق مخلوق را ندانی و در سلامشان مرددی! چطور می خواهی به دیدار خالق روی؟!» خجالت کشید و گفت: چه کنم؟ تو مرا بیاموز. فرمود: « برو و تا حق مخلوق بجای نیاوردی بازنگرد!» رفت و مدتها تلاش کرد و بازگشت، باز به آن کودک برخورد و فوراً سلام گفت. کودک فرمود: « حال که حق مخلوق دانستی، بگو که آیا خالق را می شناسی و حقش را به شایستگی به جای می آوری؟!» خجل شد و دوباره بازگشت و بسی تلاش نمود و بار سوم عازم شد و سلام کرد. کودک لبخند زد و فرمود: « حال که هم حق خالق دانی و هم مخلوق فلان مکان به دیدار من آی تا تو را آداب زیارت حق آموزم!!!» 

آن کودک کسی نبود جز محمدبن علی التقی، امام جواد (علیه السلام) !

خود بایزید فرموده است:  «اول بار در فکر دیدار خانه بودم و دوم بار در فکر دیدار خداوند خانه، سوم بار نه خانه دیدم و نه خداوند خانه! یعنی در حق گُم شدم و فانی در وی بودم . و دلیل بر سخن وی آن است شخصی به درب منزل بایزید رفت و در را کوفت و گفت بایزید را خواهم. با یزید گفت: « بیچاره بایزید، سی سال است که من به دنبال بایزید می گردم و او را نمی یابم!» 
درود بر این ده!
نقل است که روزی بایزید را از دهی بیرون کردند و گفتند: برو که تو مردی پلید هستی! فرمود: « خرم، دهی که بد آن منم!»
نان هدیه داده شده به بایزید
بزرگی قرصی نان برای ایشان فرستاد و نوشت: « این نان را به دست خود مخصوص شما پخته ام و گندمش را تماماً با آب زمزم آبیاری نمودم!» ایشان نان را پس فرستادند و در مقام تربیت آن مرد فرمودند: 
« باید می گفت که گندمش را از چه مالی کشته است، نه اینکه با چه آبی آبیاری نموده!»
لقاء حق!
مریدی تقاضای کشف معارف ربانی و لقاء حق را توسط بایزید نمود. بایزید که او را ناتوان دید فرمود:« برو به فلان غار و یکی از دوستانم در آنجا تورا می آموزد» به غار رفت و اژدهایی عظیم را دید و از هیبت آن وحشت زده خود را نجس کرده و کفش جا نهاد و گریخت. چون نزد استاد باز شد عذر خواست. بایزید فرمود:
« تو از هیبت مخلوقی کفش جا نهادی چطور خواهی که در هیبت خالق کشف نگاه داری؟!!!» 
نکته ای لطیف
روزی یکی از شاگردان بایزید او را گفت: آقا، پوستین خود را به من تبرک دهید تا شاید به برکت آن به مقام شما نزدیک گردم. فرمود: « پوستین که هیچ، اگر پوست بایزید را هم بر تن کنی به جایی نرسی تا عمل با یزید را انجام ندهی!» 
تربیت نفس
ایشان می فرمایند:« روزی نفسم را دستوری دادم و نافرمانی نمود. یک سال سیرابش نکردم!» 
و...
ذکر کرامات ایشان بیشمار است که در کتاب شریف «تذکره الاولیاء» فرید الدین عطار نیشابوری موجود است. 
فرمایشات
-اگر ولایت هردو سرا را به اقطاع به ما دهند و هشت در بهشت را از کلبه ی ما گشایند، به یک آه و سوز سحری ندهم!
-توبه از معصیت یکی است و از طاعت هزار!
-بهشت وبال توحیدیان است!
-یا آنگونه بنما که هستی، یا آن باش که می نمایی!
-چون به درگاه حق روم می گویم: چه می دهید؟ نه اینکه آنان بگویند: چه آورده ای؟ چرا که من گدایم و به درگاه کریمی رفته ام. کریم که به گدا نمی گوید: چه آورده ای؟ بلکه می گوید: چه می خواهی؟
و آخر اینکه مقبره شریف ایشان در ده بسطام شهر شاهرود واقع است .

 

·        زندگینامه عارف کامل، سید ابولقاسم میرفندرسکی

Top of Form

 میرزا ابوالقاسم فرزند میرزابیگ، فرزند امیر صدرالدین موسوی حسینی فندرسکی معروف به «میرفندرسکی»، عارف کامل و دانشمند عظیم و عالمی جامع در عصر صفوی  بودند که بزرگانی چون ملاصدرا از  خرمن او خوشه چین بودند!
پدران میرفندرسکی از بزرگان سادات استرآباد می باشند. آبادی «استرآباد» به دارالمومنین شهرت یافته است. خانواده نستوه میرفندرسکی، نسب شریفشان به امام موسی کاظم (ع) می رسد. 
جد او میرصدرالدین، در ناحیه فندرسک- از قرای استرآباد- در زمان شاه طهماسب صفوی دارای املاک بسیاری بود. صدرالدین در زمان فتنه گروه سیاه پوش در استرآباد، در برابر این گروه ایستاد و از آن جا بیرون نشد. وی در زمان شاه عباس کبیر (996ق) با لشکر به سوی خراسان و بسطام، آهنگ حمله کرد و سپس درگذشت؛ پس از آن فرزندش میرزابیگ فندرسک- پدر ابوالقاسم- به خدمت سلطان وقت- شاه عباس اول- درآمد و با خدمات شایسته ای که انجام داد، نزد سلطان، گرامی و عزیز گشت. 

زادگاه و محل تحصیل (م. 970 و 1050 ق/ 1563- 1640م)
ابوالقاسم در فندرسک، دهستانی از بخش رامیان در دوازده فرسنگی گرگان کنونی. از بخش های استرآباد در سال 970 ق, 1563 م. زاده شد. وی مقدمات علوم را در همان نواحی فراگرفت و برای ادامه تحصیل، به مازندران و قزوین و در نهایت به اصفهان سفر کرد. گفته اند: او به هند نیز برای تحصیل سفر کرده است. 
 فرزندان از زندگی شخصی میرفندرسکی چیزی نقل نگردیده و روشن نیست دنباله و فرزندان او چه کسانی بوده اند؛ ولی از فرزندان او دو تن مشهور و معروفند: 
یکی، نوه ایشان به نام «میرزاابوطالب» پسر «میرزابیگ پسر ابوالقاسم» که همانند جدش یکی از علمای طراز اول و از مبارزترین شاگردان علامه مجلسی است. وی مردی فاضل و شاعری توانمند بود که دارای آثار فراوانی است. از جمله التکمله فی شرح التذکره شمس الدین محمد خفری که خود شرحی بر تذکره الهیه اثر خواجه نصیر الدین طوسی می باشد. 
دیگری، سید محمد فندرسکی است که در پایان سد سیزدهم و آغاز سده چهاردهم در تهران به سر می برد و صاحب طرائق الحقایق او را می شناخت و ایشان را ستوده و درگذشت وی را به سال 1313ق. در تهران نوشته است. 
درگذشت
گرچه درباره زادروز و درگذشت مرحوم میرفندرسکی وفاقی وجود ندارد، ولی در جای خاک سپاری او، همگان وفاق نظر دارند. 
میرفندرسکی در اصفهان در محلی که امروز به تخت فولاد و تکیه میر معروف و مشهور است، در مقبره بابا رکن الدین به خاک سپرده شده است. 
مزار او در فضای بازار قرار دارد. بر روی خاک او سنگ یک پارچه بزرگی نهاده اند که به جانب غربی آن، کتیبه ای به خط ثلث برجسته، «مورخ به سال 1050ق» نگاشته شده است. می گویند: شاه عباس برای آن که دزدان جنازه، نتوانند نقب بزنند و جسد آن سیدجلیل القدر را بربایند، پیرامون قبر را کنده و سرب داغ در آن ریخته است.

 سفر به هندوستان
محمد ماجد شریف، بر این باور است که میرفندرسکی بیشتر عمر خود را در سفرهای خارج از ایران و به خصوص در هندوستان گذراند. سخن ماجد شریف برگرفته از گزارشی است که اوحدی از میرفندرسکی در عرفات العاشقین آورده است. در نوشته اوحدی، آمده که او سفرهای مکرر به هند داشته است، نه آن که وی دایم در سفر بوده است. 
هم چنین گفته اند: ایشان به هر شهری که وارد می شد، پس از آن که مردم به بزرگی شان و بلندمرتبگی ایشان پی می بردند، آن آبادی را ترک می کرد. این جابه جایی، ممکن است در هند باشد، زیرا به هند و شهرهای آن سفر کرده است. 
او دلیل سفرهای گوناگون خود را به دوستان این گونه بیان می کند: 
کسب و مصرف در دو نحل باید؛ یعنی از محلی باید کسب کرد و در محل دیگری باید خرج کرد. 
و نیز از وی پرسیدند: دلیل مسافرت زیاد شما به هند چیست، در حالی که در یاران بسیار کرامت و احترام داشته اید؟ 
در پاسسخ گفته بود:

« دهلیز منزل رفیع الدین صدر نزد من طولانی تر، از مسافت کشور هند است. یعنی برای من گذشتن از تمامی خاک هند خیلی راحت تر است تا گذر از درگاه خانه های بزرگان علمای ایران. »

میرفندرسکی مدت هفت سال در یکی از خانقاه های هندوستان به سفر در آفاق و انفسی گذراند و این اعتکاف، او را به مرحله ای از پاکی نفس رسانید. آنچه مطرح است  چنین حکایت دارد که ایشان جهت دستگیری از سالکان و اهل طریقت و دلسوختگان واقعی توحید که در هندوستان بیشتر به چشم می خورند ، در آن دیار رحل اقامت انداختند. 

دو رکعت نماز جناب میر!

نقل است که روزی یکی از پدران روحانی کلیسایی به تمسخر به جناب میر عرض کرد: از نشانه های فضیلت مسیحیت بر اسلام، این بس که خداوند مکانهای عبادت و کلیساهای ما را سالم و محکم نگاه می دارد و چند صد سال سالم اند، ولی مساجد شما پس از مدتی نیاز به تعمیر می یابند!! جناب میر در پاسخ فرمودند:

«این بدین خاطر است که عبادت در دین تحریف شده ی شما محتوایی ندارد. عبادت در دین ما چنان سنگین است و چنان ثقلی دارد که بر محیط عبادت نیز موثر می گردد و این آثار اسماء جلال و جمال خداوندیست که سنگ و خشت تاب حمل آنها را ندارند! به من اجازه بده تا در کلیسای شما دو رکعت نماز بخوانم تا بفهمی اثر عبادت چیست؟!!!» و چنین شد و اجازه داد و جناب میر به همراه شاگردان وارد کلیسا شدند و ایشان مشغول نماز گشتند، با گفتند تکبیره الاحرام اوضاع دگرگون شد و حالتی خاص بر محیط و همگان حاکم شد، اندکی از نماز نمی گذشت که همگان به وضوح لرزیدن ستونهای کلیسا و آسیب دیدگی تدریجی دیوارها را می دیدند. پدر روحانی که وحشت کرده بود به شاگردان میر گفت: زود تر بگویید نمازش را تمام کند!!!

نماز که تمام شد جناب میر رو به پدر روحانی کردند و فرمودند:

« حال معنای عبادت و تجلی اسماء الله را دانستید؟!!!»

آری،

در نمازم خم ابروی تو بر یاد آمد             حالتی رفت که محراب به فریاد آمد!

رحمت عام

جناب میرفندرسکی را معمولاً این گونه می شناختند:

«کسی که از بام تا شام در مدرسه بوده و فقط راه مدرسه و حمام و مسجد را می دانسته و جز با اهل سلوک و فقهای عظام سخن نگفته است،  یا کسی که خود تا پاسی از شب را با شب گردان و اوباش باشد و ساعاتی از روزش را به خروس بازی و همهمه با آنها بگذارند؟!!!»

آری، ایشان نیز چون سایر عرفا مظهر رحمت عام خداوندی گشته اند و با طایفه ی خلافکاران هم حشر داشتند تا اگر نفس شایسته ای در بینشان یابند به اشارتی توحیدی، هدایتشان نمایند. چنانچه در مورد جناب ملاحسینقلی همدانی(رحمه الله علیه)، آیت الله میرزای قاضی (رحمه الله علیه) و سایرین نیز چنین مواردی نقل شده است و چه بسیار بودند از اوباشانی که به دست و اشاره ایشان از بزرگان گشتند که یکی از آنها «عبد فرّار» است.

در دفتر خاطرات حضرت آیت الله انصاری همدانی(رحمه الله علیه) خاطره ای از جناب میر فندرسکی به شرح زیر آورده شده است:

روزی یکی از دراویش و اهل تصوف معروف شهر اصفهان از میر اجازه می گیرد تا چند روزی را در منزل میر ملازم ایشان گردد. میر نیز می پذیرند. در منزل جناب میر از درویش می خواهند تا مقداری کشک را برایشان بسابند و درویش نیز با رویی گشاده می پذیرند. میر می فرمایند:« من سه درخواست از شما دارم که در حین کار از شما می طلبم.» درویش نیز پذیرفت. اندکی گذشت که درویش دید در زدند. مامورین حکومتی آمدند و گفتند که: والی و سلطان شهر فوت کرد و دربار کسی را شایسته تر و پاکتر و صادقتر از درویش در شهر نیافت. لذا از شما درویش خواهانیم که زمام حکومت را در دست گیرید تا مردم روی پاکی و صدق راببینند. درویش هم که فرصت را برای خدمت به خلق مناسب دید پذیرفت و از جناب میر عذر خواسته و به دربار رفت. اندکی گذشت و ردای حکومت برای درویش آوردند و از او خواستند تا به خزانه رود و جواهر مخصوص شاهی را که حاکم بدان شناخته گردد را بردارد. پذیرفت و به خزانه رفت و در حالی که جواهرات مبهوتش کرده بود جواهر شاهی را برداشت. مدتی بعد به درویش عرض شد: شاها، بیایید و با اسب مخصوص شکارتان به شکار روید. چنین کرد و بسیار لذت برد! چندی بعد گفتند: جناب شاه، نمی خواهید به حرم سرایتان سری زنید و کنیزی نیکو چهره را محرم خود گردانید و با او باشید؟! پذیرفت و به حرمسرا رفت و کنیزی بسیار زیبا را محرم خود نمود و با او بود! گذشت و روزی آمدند و گفتند: ای سلطان، عالم شهر، میرفندرسکی اجازه ی ورود خواهند و از شما سه درخواست دارند که می گوید شما وعده ی اجابت داده بودید! درویش با رویی باز میر را پذیرفت و میر شرفیاب شد. میر فرمود: « به یاد دارید که سه طلب از من را قول اجابت دادید؟» گفت : البته! میر فرمود:« اول اینکه جواهر شاهیتان را خواهم تا به من دهید!» درویش درماند و گفت: جناب میر، خود گویی جواهر شاهی، شاه بدین جواهر شناخته گردد و من نمی توانم چنین کنم! اما به خزینه برو و هرچه خواهی بردار! میر فرمود:« خیر من همان را می خواستم، در خواست دوم من این است که اسب شکار شاهیتان را به من دهید!» باز درویش واماند و گفت: آن هم از اسمش پیداست که مخصوص شاه است. اما به اصطبل برو و هر چه خواهی از اسبان بردار! میر فرمود:« خیر من همان را می خواستم، و اما خواسته ی سوم من: همسرت را طلاق بده تا پس از پایان عده اش به عقد من درآید!» درویش بیشتر از پیش لرزید و نپذیرفت و گفت: خیر، به حرمسرا برو و هرکه را خواهی محرم خود ساز! میر نپذیرفت و در همان حال با اشاره ای به درویش فرمود: « پس کشکت را بساب درویش!!!»

و درویش دید که همچنان در حال سابیدن کشک بوده و تمام این ماجراها در عالم مکاشفه روی داده و به تصرف و انشاء جناب میر بوده تا به او بفهماند که هنوز خیلی مانده که دعوی بندگی و اولیاء الله بودن نماید!!!!!!

و اما شعری عرفانی از جناب میر:  

چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان بااصل خود یکتاستی
این سخن را در نیابد هیچ فهم ظاهری
گر اوبونصراستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عرضی استی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دائم زنده و برپاستی
هر چه عارض باشد او را جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدو گویاستی
می توان گر ز خورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان وخود یکتاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه و بی همه مجموعه و یکتاستی
هفت ره بر فوق ما از آسمان فرموده حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
می توانی از ره ایشان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
ره نیابد بر دری از آسمان دنیاپرست
در نه بگشایند بروی گر چه درها واستی
هر که فانی شد به او یابد حیاتی جاودان
ور بخود افتاد کارش بی شک از موتاستی
زین سخن بگذر که این مهجور عالمست
راستی پیدا کن و این راه رو گر راستی
هر چه بیرون است از ذاتت نیابد سودمند
خویش را کن ساز اگر امروز و گر فرداستی
نیست حد و نشانی کردگار پاک را
نی برون از ما و نه بی ما و نه با ماستی
گفتن نیکو به نیکوئی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
عقل کشتی آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعال ی ساحل و عالم همه دریاستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما حشر است و نشر
هر عمل کامروز کرد او را جزا فرداستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکل است
نفس بنده عاشق و معشوق او مولاستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جزا و در عمل آزاد و بی همتاستی
گفت دانا نفس هم با جا و هم بی جا بود
گفت دانا نفس نه بی جا و نه با جاستی
این سخن ها گفته دانا هرکسی از وهم خویش
در نیابد گفته کاین گفته معماستی
هر یکی بر دیگری دارد دلیل از گفته
در میان بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
نفس را این آرزو در بند دارد در جهان
تا به بیند آرزویی بند اندر پاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است  
خواهشی را جو که بعد از وی نباشد خواستی.