پیر راشد بلخ - قسمت اول
پیشگفتار
|
یا رسولی، یا نشانی کُن مَدَد تا تو را از بانگِ من آگه کند |
حمد و سپاس بی پایان مر خداوند فیاض مطلق را است که سرمایه های عرفانی، علمی را الگو و پیام آوران ما قرار داد تا تشنگان ره خویش را فیض بخشیده و رهنما باشند. سرزمین دانش خیز و ادب پرور عزیزمان، علما، دانشمندان، ادیبان و ... بی شماری را در دامان پاک و پربرکت خود پرورده است که هر یک به گونه ای مایه مباهات و فخر این سامانند. شعرای نامدار و پر آوازه ی ایران با سبک های خاص، الفاظ و معانی شیرین و اشعار بدیع خویش که از مبدأ فیض الهی، قرآن کریم، احادیث نبوی و غیره نشأت گرفته؛ ایرانی ساخته اند سرشار از ادب، عرفان و هنر، اینان به گلزار ادبیّات ایران و حتّی جهان، صفا و طراوت ویژه ای بخشیده اند و تشنگان وادی معرفت را سیراب نموده اند. از میان آن همه بزرگان ادب پرور، سرایندگان نظم و نثر، می توان مولانا جلال الدّین محمّد بلخی( مولوی)، مشهور به مولای روم یا پیر بلخ را نام برد. کمتر کسی است در ایران زمین که با نام و آثارگرانسنگ راز آشنای شوریده ی بلخ، مولانا جلال الدّین محمّد بلخی، آشنا نباشد. نام و اندیشه ی این بلند آوازه نه تنها این کهن بوم و بر را نَوردیده، بلکه جهان و جهانیان به خاطر اندیشه های ارجمندش در شگفت مانده است. هر چند مثنوی این اندیشمند و شاعر شهیر سرشار از معرفت است و غزلیّاتش سرشار از عشق و ترانه های شورانگیزش سرشار از معرفت و عشق، و حکایت های منثورش جای ژرف نگری دارد. مولانا جلال الدّین در حکایت های آموزنده اش برای همگان درس ها دارد. او اندیشه های زلال و پارسایش را در قالب « حکایت» بیان کرده است تا مخاطبانش آسان تر با گفته ها ونوشته هایش ارتباط برقرار کنند و پی به اندیشه های عرفانی اش ببرند. حکایت های مولوی به ما چگونه اندیشیدن و چگونه زیستن را می آموزد واین گونه است که دنیا را تسخیر کرده و همگان با نام مولانا آشنایی کافی و وافی دارند. بنابراین، پیرِمرشد بلخ یکی ازآن شخصیّت های در سطح بسیار بالای معرفتی و احساسی است که اظهار نظر قطعی در باره ی ابعاد و عناصر شخصیّت وی فوق العاده مشکل است. لذا، اندیشیدن و پرداختن به این عارف و اندیشه ور بزرگ و نیز شناخت و معرّفی آثار نفیس و عرفانی وی بر ما لازم و ضروری است . امید وارم این مجموعه توانسته باشد قدر و منزلت این عارف شهیر را بشناساند، هرچند که پرداختن به این باب بسیار مشکل است. وآرزومندم، نسل امروز و آینده ساز با آثار و زندگی بزرگان این کهن مرز و بوم که لبریز از عاطفه و اندیشه است، بیشتر اُنس گیرند، و اندیشه های ناب عارفان پارسای را در زندگی خود به کار بندند.
زمستان1391
درباره ی مولانا
مولانا جلال الدّین محمّد بلخی، هم از حیث بلندی افکار و شورانگیزی اشعار و هم از لحاظ مقدارشعری که از او باقی مانده است یکی از بزرگ ترین شاعران ایران است. مولوی لقبی است که به جلال الدّین محمّد عارف و شاعر بزرگ و حکیم عالی قدر داده اند و لقبش در دورات حیات خود جلال الدّین محمّد گاهی خداوندگار، مولانابوده و لقب مولوی در قرن ها بعد ( ظاهراً در قرن نهم برای وی به کار برده می شده است.) و به نام های، مولوي، مولانا، مولاناي روم شهرت یافته ودر بعضی از اشعارش تخلّص خاموش، خوش، دیده می شود. که گفته اند خطاب بنام خداوندگار گفته ی بهاء ولد است. خداوندگار از بزرگترين عرفاي متفكّر و شعراي متصوف ايران است كه آسمان ادب فارسي و انديشه ايراني را با مجموعه آثار گرانبهاي خويش به اوج روشنايي و اعتلا رسانيده است.
جلال الدّين درششم ربیع الاّول سال 604 هجری قمری در شهربلخ مركز بزرگ فرهنگ و ادبيّات آن روزگار ايران ودر خانواده اي از بزرگان اين شهر دیده به جهان گشود. نیاکانش از مردم خراسان بودند؛ امّا بخش بزرگی از زندگی اودر قونیّه گذشت. پدر وي سلطان العلماء بهاء الدّين محمّد بن حسين الخطيبي ملقّب به« بهاء الدّين ولد» از فضلا و عرفاي بزرگ شهر بلخ بود كه در نزد سلطان محمّد خوارزمشاه از احترام و تقرّب خاصّي برخوردار بود ودرشهر بلخ صاحب مَسند بود. جلال الدين هنوز كودكي بيش نبود كه درنتيجه اختلافي كه بين پدرش و سلطان محمّد پديد آمد ازديار خود رانده شد؛ بهاء الدّين كه از سوي سلطان و مردم بلخ ومخالفان تصوف مورد آزار قرار گرفته بود همزمان با حمله مغول به همراه خانواده اش از راه خراسان رهسپار بغداد گشت.گويند در نيشابور بهاء الدّين ولد به حضور شيخ فريد الدّين عطار نيشابوري شتافت و عطار جلال الدّين را در آغوش كشيد و از آينده بزرگ و درخشان او خبر داد: « اين فرزند را گرامي دار، زود باشد كه از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند.»(1) عارف بزرگ نيشابور هم چنين نسخهاي از مثنوي اسرار نامه خود را به جلال الدّين هديه كرد. بهاء الدّين ولد پس از عبور از بغداد به خانه ی خدا رفت و پس از زيارت، به آسياي صغير رفت. حكيم بهاء الدّين پس از هفت سال اقامت در لاندره مورد توجّه سلطان علاء الدّين كيقباد از شاهان دانش پرور اين سلسله محلّي قرار گرفت و سرانجام در قونيّه سُكني گزيد و به تدريس وارشاد و هدايت امور ديني مردم پرداخت و به جايگاهي والا در بين مردم و سلطان دست يافت. جلال الدّين در طول اين سال ها در محضر پدر به تحصيل علم و دانش پرداخت و پس از فوت پدر فرزانه اش (628 ه.ق) به محضر سيد برهان الدّين محقق ترمذي از شاگردان سابق بهاء الدّين ولد كه از خواص و اولياء طريقت و عارفان بزرگ زمان خويش بود شتافت و چند سال را درخدمت آن عارف بزرگ سپري نمود. محقق ترمذي پس از چندي شاگرد والامقام خود را به مسافرت به سوي سرزمين شام ترغيب نمود و اين سفر را از جهت كامل گشتن علوم ادبي و شرعي جلال الدّين با اهمّيّت شمرد. سفر مولانا به حلب و دمشق كه هم به عزم سياحت بود و هم به طلب كسب معرفت و درك مجلس اصحاب طريقت چند سال به درازا كشيد و وي در آن ديار از محضر بزرگاني هم چون محيالدّين ابن عربي بهره ها برد و با كوله باري سنگين از تجارب معنوي و مكتسبات علمي به قونيّه بازگشت.مولانا پس از بازگشت استاد ارجمند خود محقق ترمذي را خفته در خاك ديد و با دلي پردرد تعليم وتدريس علوم شرعي راآغازكرد.مكتب مولانا دراي سال ها (642 ه.ق) رونق فراواني داشت و به قولي عدد مريدانش از ده هزار نفر فزوني يافته بود. جلال الدّين در اين ايّام به جلال و جبروتي عظيم دست يافته بود و گروهي از مريدانش همواره در خدمت او بودند.در اين اوضاع و احوال عارفي بي قرار و شوريده حال به نام شمس تبريزي به ملاقات مولانا شتافت و درديداري شورانگيز تأثيري شگرف برعارف قونيّه نهاد. جلال الدّين پس از ملاقات وگفتگو با اين پير وارسته شيفته نفس گرم، بيان مؤثّر، جاذبه بزرگ و انديشه جوشان وي گشت و بارقه عشق ومحبت شمس تبريزي و ظاهر ساده و بي پيرايه او، ژوليده موي با جامه هايي خشن و پروصله كه پس از شصت سال پرواز از خود ملول شده بود، مولانا را بي اختيار به سوي او جذب كرد مولوي درس ومكتب ومسند تدریس خود را رها كرد و دل درگرو عارفي نهاد كه سخن هاي بي پروا مي گفت و صاحبان تزويرو ريا را به باد سخره مي گرفت و درجستجوي راهنماياني بود كه انگشت بر رگ ايشان نهد. مولانا سه سال پيوسته در خدمت شمس بود و در اين دوران به كلّي از اقامه نماز و مجلس وعظ و تدريس دست شست وبه سماع و رقص و وجد و حال روي آورد و از هيئت صاحب منبر پيشين به رندي لاابالي و مستي پيمانه به دست بدل گشت. چنان که خود می گوید:
|
زاهد بودم ترانه گویم کردی سجاده نشین با وقاری بودم |
سر دفتر بزم و باده جویم کردی بازیچه ی کودکان کویم کردی(۲) |
انقلاب روحي مولوي و رها نمودن مسند تدريس و فتوي، خشم شاگردان و مريدان او را فراهم آورد و آنان كه از روحيّه مولانا ودل بستن او به خلوت وفيض صحبت شمس غضبناك شده بودند به آزار اين عارف بزرگ پرداختند و او را به ترك قونيّه و رها كردن مولوي وادارساختند. مهاجرت شمس تبريزي از قونيّه شيدايي وآشفتگي حال جلال الدّين را افزون ساخت و وي كه چندي بود شعر و شاعري را آغاز كرده بود به خروش آمد و در فراق مراد خود به گريه و زاري و عزاداري پرداخت و نواهاي شورانگيزِ دل شوريده خود را با رقص و سماع و رباب متجلّي ساخت. بي قراري او موجب شد كه شمس پس از يك سال و نيم در سال 644 ه. ق از دمشق به قونيّه باز گردد و مولانا پس از ديدار يار خود آرام گرفت و سر به دامان پرمهر او نهاد. اقامت مجدّد شمس تبريزي در قونيّه چندان به درازا نكشيد؛ وي در اين مدّت بساط سماع و طرب عارفانه را بي باكانه گسترد و در مقابل متعصبان قشري عوام، اسرار دل خود را كه به ظاهربوي كفر و الحاد مي داد بيان نمود و بزرگاني را كه براي كسب شهرت به ديدن مولانا مي آمدند به مسخره مي گرفت.اين گونه اعمال كه از وجد و شوق اين عارف روشن ضمير ناشي مي گشت بار ديگر خشم ظاهربينان و كوته نظران را برانگيخت به ويژه آن كه مولانا نيز كماكان دست ارادت بردامان ارشاد شيخ داشت و همواره در ملازمت و صحبت او بود، سرانجام در سال 645 ه.ق در توطئه هايی كه توسط دشمنان بدانديش شمس فراهم آمده بود گروهي از شاگردان متعصّب مولانا بر او شوريده و شمس تبريزي را به قتل رساندند. قتل شمس تبريزي از مولوي پنهان نگاه داشته شد و او كه از غيبت استاد خويش مضطرب گشته بود چندي در انتظار مراد خود به سر برد و حتّي در طلب يافتن او چند بار به دمشق سفر كرد و پس از نااميدي از ديدار شيخِ خود كه دو سال به طول انجاميد پريشان و آشفته حال به قونيّه بازگشت. مولانا در اين زمان يكسره از زندگاني علمي گذشته خود دست شست و تا پايان عمر، زندگاني خود را وقف تربيت و ارشاد سالكان و هدايت زائران نمود. وي پس از مدّتي كه غم فراق ابدي كعبه مقصود خود را تا حدودي به فراموشي سپرده بود طريقه مولويّه را در تصوف به وجود آورد و در حالي كه خود در عالم عرفان به مقام والايي دست يافته و قطب سالكان گشته بود دل در گرو مهر صلاح الدّين فريدون زركوب نهاد و او را به خليفگي خويش برگزيد. زركوب ده سال در خدمت استادش بود و بیش از هفتاد غزل از غزل های شورانگیز مولانا به نام وی زیورگرفت. (۳) توجّه و علاقه واعتقاد وافرمولوي به زركوب بار ديگر حسادت مريدانش را برانگيخت. پس از مرگ زركوب (657 ه.ق) مولانا بنا به وصيت او دست افشان و پاي كوبان جنازه شاگرد محبوبش را به خاك سپرد و سپس حسام الدّين حسن بن محمّد بن حسن مشهور به حسام الدّين چَلبي از جوانمردان و اهل فتوت قونيّه را به خليفگي خود برگزيد. حسام الدّين چَلبي نيز هم چون زركوب سخت مورد توجّه استاد بود و مولوي ده سال آخر عمر خود را با اين شاگرد فرزانه سپري كرد و به تشويق او به سُرايش مثنوي معنوي شاهكار بزرگ خود پرداخت. بی شک شور و شوق و اصرار و طلب حسام الدّین نقش اصلی در تدوین مثنوی داشت که باعث شد تا مولانا در سن و سال شصت سالگی روحیه و توان خلق مثنوی را داشته باشد. امّا به تدریج جسم مولانا ضعیف تر شد و اصرار او به گرفتن روزه های مستحبی و پرهیز از رسیدگی به سلامت جسمی باعث شد تا علی رغم اصرار حسام الدّین دفتر ششم مثنوی را نیمه تمام رها، جلسات را تعطیل و از جمع دوری کند. بدین سان سال 672 هجری قمری فرارسید، مولانای شصت و هشت ساله به بستر بیماری افتاد و تبی سوزان جسم او را فرا گرفت. در پاسخ به مهربانی های اطرافیانش می گفت: «یاران ما از این جانب می کِشند و شمس الدّین به آن سویم می خواند».(۴)
در همان شب های بیماری خطاب به سلطان ولد که از پدر پرستاری می کرد غزلی سرود که گویای حالات مولانا در آخرین روزهای عمر است:
|
مولانا با همه بیماری و ضعف جسم، روحیه ای بسیار شگفت داشت. در آخرین ساعات با همه خداحافظی کرد، وصیت کرد که شیخ صدرالدّین(۶)بر جنازه اش نماز بخواند. و در عبارتی عجیب که حکایت از شوق او به لقای خداوند داشت گفت: در هنگام دفن او را روی سنگ لحد بگذارند تا وقتی قیامت فرارسید زودتر از دیگران برخیزد و در عرصه محشر حضور یابد.
بنابراین، طبق همه ی گزارش های تاریخی و صوفیانه، شیخ سرانجام غروب یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال 672 ه.ق در یک روز پاییزی مسافر شوریده ی عرفان و ادب فارسی چشم بر این دنیا بست و بر عالم جاوید گشود و ميان غم و اندوه شديد مردم و عزاداري آنان كه چهل روزبه طول انجاميد در شهر قونيّه و در مجاورت پدرش به خاك سپرده شد که به قبهً الخضراء (گنبد سبز) مشهور است.(۷)و به خواست و مشیت الهی خورشیدی شد جاودان در تمامی تاریخ. نی ای که روزی از نیستان دور افتاده بود اینک روزگار وصل خویش را بازیافته بود و می رفت تا در جوار رحمت حق آرام گیرد هرچند که آثار معنوی و فکری و روحی اش هم چنان و عصر به عصر آتش در دل سوختگان عالم می زند.
مولانا و شعر
به راستی نمی توان از مولانا سخن گفت و از شعر او غفلت کرد، و نیز نمی توان از شعر سخن گفت و از مولانا به عنوان کسی که شعر می گوید سخنی به میان نیاورد. با آن که شعر یک هنر است و شاعر نوعی هنرمند ولی بسان دیگر شاعران نیست. با آن که شعرمی گوید وبسیار عالی هم شعر می سراید و این از این بابت است که او خود نمی خواهد شاعر باشد، شاعری برای فخری نیست و فضلی محسوب نمی شود و این در حالی است که بسیاری خود را به آب و آتش می زنند تا شعر بگویند و به عنوان «شاعر» شناخته شوند!مولانا نه برای شعر گفتن، خود را به زحمت می اندازد و نه دیگران را زحمت می دهد که وی را به عنوان شاعر بپذیرند و حال آن که برجستگی های شعری او از هر شاعردیگر بیش تر و بهتر و بالاتر است، در شعر مولانا خواصی است که در شعر هیچ شاعری شاید یافت نشود. این نیز گفتنی است که بسیاری، بسیار شعر می گویند امّا هرگز به عنوان شاعر، با وجود شعرهای زیاد، شناخته نمی شوند و برخی هم هستند که حتّی با یک غزل و حتّی با یک بیت شاعری خود را ثبت می کنند و وزن شعری خود را به همه ی عالم تحمیل می نمایند واهل شعر وادب چاره ای جز تسلیم در برابر شعر ایشان نمی یابند. کسانی چون مولانا، فردوسی، حافظ و ... از این دست به حساب می آیند.
باری چنان که گفتیم مولانا به شعر و شاعری وقعی نمی نهد و بهایی برای آن قائل نیست، شعر و لفظ موزون اسیر قدرت فهم و قلب و اندیشه ی اوست و او برای ساخت شعر تلاش نمی کند و خود را به سختی نمی افکند، به سهولت و آسانی لفظ را به هر گونه که بخواهد در اختیار می گیرد. روح خروشان و موّاج او و تسلطش بر موسیقی به راحتی می تواند شعر موسیقایی خلق کند، شعری کاملا هنری و تأثیر گذار، و این خاصیّتی است که درکم تر شاعری متجلّی و پدیدار است. اگر «شاعری» برای یک شاعر اصل و فخر است برای او شاید عار و ننگ باشد چنان که در کتاب فیه ما فیه می گوید:
«من از کجا، شعر از کجا؟! والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر (بدتر) چیزی نیست؛ و نیز در همان جا باز می گوید: در ولایت و قوم ما از شاعری ننگ تر کاری نبود.»(۸)
و اگر به کسی چون او شاعر بگوییم در حقّش جفا کرده ایم، که او شاعر نیست و اگر برای آن که شعر می گوید و در جهان ادب به عنوان شاعر شناخته شده است شاعر نگوییم باز در حقّش جفا کرده ایم. در آن جا با گفتن و در این جا با نگفتن! واقع این است که شأن مولانا هزاران بار بیش از آن است که شاعرش بدانیم و به شعر و شاعری توصیفش کنیم که او به دنبال شعر نیست وهرگزدر پی ساختن«قافیه» که همه ی اندیشه و ذهن شاعر است نمی گردد. او به فنونی آراسته است که شاعران ندارند و غیر از فنون شعرا در خود هزاران هنر سراغ دارد، هنرهایی که در کمتر کسی یافت می شود.
|
بر این اساس او نمی تواند و نمی خواهد که شاعر باشد، امّا نکته ای که هست این که قدرت روحی او به گونه ای است که شعر و قافیه و غزل و لفظ موزون را خلق می کند، سخن گفتن او به خودی خود شعر و موزون است و لذا او نه تنها دنبال قافیه نمی رود بلکه همواره به قدرت روحی و جاذبه های باطنی این قافیه است که به دنبال لفظ او کشیده می شود.
استاد فروزانفر در سخنانی در باب شعر مولوی گفته است:
«مولانا درست و راست از 38 سالگی شاعری را آغاز کرد و بدین معنی می توان گفت که مولانا نابغه است. یعنی ناگهان کسی که مقدّمات شاعری نداشته، شعر سروده است و عجب است که این کسی که سابقه ی شاعری نداشته و در مکتب شعر و شاعری مشق نکرده و تلمّذ ننموده است، بسیار شعر گفته و همه را زیبا سروده است هرگاه مولانا را با ستارکان قدر اول ادبیّات فارسی که امروز مابین ما مشهورند و عبارتند از استاد طوس مظهر مملکت ایران و حضرت شیخ اجل سعدی شیرازی و خواجه بزرگوار حافظ مقایسه کنیم مقدار شعری که از مولانا باقی مانده است به نسبت از همه بیش تر است. مقصود این است که شاعری مولانا امری است خارق العاده و با سابقه ی تحصیل و کار او مناسبتی نداشته باشد.»(۱۰)
صفت کلام و شعر حقیقی این است که در خواننده نأثیر کند و خواننده را به عالم شاعر ببرد. در شعر مولانا این اثر به طور قطع موجود است.به قول استاد زرّین کوب:
«شعر مولانا ورای این احوال است، تربیت ذوقی و تجربه ی ادبی او که مربوط به سال های قبل از عهد صحبت شمس است او را تا حدّی به سنّت های شعر مرهون می دارد و پیداست که طول ممارست او در دیوان های شعر و در سفینه ها و مجموعه های منتخب و رایج در عصر او تأثیر کلام قُدما خاصه شعرای خراسان را در بنای شعرش باید قابل تشخیص کرده باشد. این که خود او خویشتن را قبل ازملاقات با شمس «عطارد وار دفترباره» می خواند و از سابقه ی ارتباط خویش با «ادیبان» عصر یاد می کند تأثیر شیوه ی فکر و بیان شاعران گذشته را در کلام او توجیه می کند.»(۱۱)
باری مولانا به دنبال کلمات نو و تأثیر گذار بوده است لذا بیش تر شعر او یا تعلیمی است یا در حالتی که سکر بر او غالب شده و در چرخ و سماع بوده است، هویدا شده است. چون روح او نوبه نودر حال شدن و غلیان احساسات پاک بوده است کلام او نیز نوبه نو و تازه و شاداب می نماید.(۱۲) و به قول خود مولانا:
|
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود نوبت کهنه فروشان درگذشت |
وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود(۱۳) نوفروشانیم و این بازار ماست(۱۴) |
شیوه ی سخن گفتن مولانا درمثنوی
شیوه ی سخن مولانا در مثنوی شیوه ی قرآن است و رمز خستگی نیاوردن و به آسانی پیام دادن آن و این که همه کس طالب آن است همین اتخاذ شیوه ی وحیانیِ قرآن در بیان مفاهیم معنوی است.
مثنوی نیزبه مانند قرآن قصّه می گوید وحکایت و داستان تعریف می کند،گاه داستان وقصّه ی انبیاء و گاه حکایت اولیاء و عارفان و هرچه می خواهد بگوید در دل این حکایات می ریزد و از هر قصّه ای مرادی را می پرورد و به مخاطب خود ارمغان می دهد و در بین قصّه ها عناصر دین و ایمان، عرفان و معرفت، عشق و محبّت، توحید و خداشناسی، معاد و رستاخیز، نبوّت و رسالت، خیر و دعوت به خوبی ها و ... را متذکّر می شود و از این بابت نیز بسیار موفّق و تأثیر گذار عمل کرده است. (۱۵)
زبان مولانا در مثنوی خیلی واضح و روشن است ، در واقع به زبان مردم حرف زده است. بعضی جا در مثنوی، تکرار مطالب بسیار به چشم می خورد ولی این تکرارها، صورت تکرار دارد و در معنا تکرار نیست ، هر کدام از مطلب مکّرر در مثنوی ، حاوی نکته ای تازه و نغز است و در این زمینه نیز تابع اسلوب قرآنی است، قرآن کریم نیز مطالبی را مکّرر آورده است.
مولانا در مثنوی، باتوجّه به اشتیاق مریدان در پی بردن به معنا و مقصود، گاه در بیتی از ابیات مورد سؤال قرار میگرفت و او به شرح و تفسیر آن می پرداخت به همین سبب می توان گفت که نخستین شارح مثنوی، خود مولانا بوده است و علاوه برآن که ابیات مثنوی، مفسّر خود است که دیگر آثار او به خصوص «فیه ما فیه» تقارن بسیاری با معانی مثنوی دارد و می توان پاره ای از ابیات را با آن شرح داد .
مولانا در سراسر مثنوی برای بیان وآشکار کردن اندیشه ها و مفاهیم عرفانی به تمثیل متوسّل می شود و دراین عرصه نیز قوت فکر و وسعت اندیشه ی وی آشکار است. تمثیل، تشبیه چیزی است به چیزی برای روشن شدن مقصود و ممکن است به صورت رمزی و در قالب داستان ها و حکایاتی باشد که فکر یا پیامی اخلاقی، دینی، عرفانی، اجتماعی و سیاسی را بیان کند، ولی کشف مقصود آن محتاج به تفکّر و تخیّل و توضیح و تفسیر داستان باشد.
در پست های بعدی قسمت دوم را می گذارم.